شماره ۱۴۱۷ | ۱۳۹۷ سه شنبه ۸ خرداد
صفحه را ببند
خوانش بخشی از یک کتاب؛ خاطرات دفاع مقدس امدادگر هلال‌احمر
برای دل دیگران می‌نویسم
| برگرفته از ماهنامه مهر و ماه|

معصومه رامهرمزی، یکی از امدادگران دوران دفاع مقدس است که از‌ سال 1359 و در 14سالگی به‌عنوان امدادگر، از پشتیبانی ‌هلال‌احمر جنوب کشور به جبهه‌های حق علیه باطل اعزام شد. دختری که باوجود محدودیت‌های بسیار، توانست حضوری پررنگ در دفاع مقدس داشته باشد. «یکشنبه آخر» خاطرات معصومه رامهرمزی از جنگ است؛ سقوط و بعد از آن، فتح خرمشهر از دید یک دختر 14ساله آبادانی که در این مدت در پشت جبهه فعالیت می‌کرد. این کتاب در 231 صفحه  سال 1382 از سوی انتشارات سوره مهر منتشر و ترجمه انگلیسی آن نیز در نمایشگاه بین‌المللی کتاب فرانکفورت با عنوان Fragrance Eternal عرضه شد. بهاره خادم، نویسنده ایده اولیه کتاب را از سه دفترچه خاطرات زمان جنگ که حوادث و اتفاقات روزانه را در آنها می‌نوشته، اخذ کرده است. بازنویسی این خاطرات از ‌سال 80-79 آغاز شده و در ‌سال۱۳۸۲ به اتمام رسیده است. او در ابتدای کتاب با اشاره به یادداشت خاطرات روزانه خود در دوران جنگ می‌نویسد: «در سال‌های جنگ، دفترچه یادداشت کوچکی داشتم که گاه و بیگاه چیزهایی در آن می‌نوشتم. نوشته‌هایی برای دل خودم بود. می‌نوشتم و آرام می‌شدم. گاهی هم نوشته‌هایم را پاره می‌کردم و دور می‌ریختم. امروز به این نیت خاطراتم را می‌نویسم که دیگران بخوانند. امروز برای دل کسانی می‌نویسم که همدل من و امثال من هستند. اگر هم نیستند، بخوانند و همدل و همنوا شوند.»
بخشی از این کتاب را می‌خوانید: «در شب جمعه‌ای مجروحی 19ساله به نام ضیایی را به اتاق عمل آوردند. او از قم اعزام شده بود. به جثه ریزنقش او ترکش‌های زیادی اصابت کرده و خونریزی شدیدی داشت. گروه خون او O منفی بود. بانک خون بیمارستان هم کمبود خون داشت؛ به‌خصوص گروه‌های منفی که به سختی تهیه می‌شد. به‌طورکلی تا قبل از شکست حصر آبادان، یکی از مشکلات مهم هر سه بیمارستان آبادان کمبود خون بود. مجروحان معمولا دچار خونریزی‌های شدید می‌شدند و نیاز به چند واحد خون داشتند. از طرفی بیشترین خون مورد نیاز نیز در منطقه تهیه می‌شد. خانم وزیری و آقای آذرنیا مسئولان بانک خون بیمارستان طالقانی بودند. آنها همیشه نگران تأمین خون بودند و خواهران امدادگر از منابع اصلی تأمین خون بودند. به یاد دارم در بیمارستان امدادگران، فرشته بدری که گروه خونش Oمنفی بود به خاطر اهدای ضروری خون به یک رزمنده، جنین چهارماهه‌اش را سقط کرد. هیچ‌وقت او و همسرش آقای اسماعیلی از این موضوع اظهار ناراحتی نکردند و نجات جان رزمنده را بر خودشان واجب می‌دانستند. بچه‌های امدادگر طالقانی هم مرتب برای نجات رزمندگان خون هدیه می‌کردند و هرکدام از ما در عرض شش ماه حداقل سه بار خون می‌دادیم. گروه خون من و اکثر بچه‌ها مثبت بود و نمی‌توانستیم به ضیایی کمک کنیم. ضیایی عمل شد و ساعت 10 شب او را به ریکاوری بردیم. او در حالت بیهوشی شروع به خواندن دعای کمیل کرد. دعای کمیل را از اول تا آخر حفظ و با صوتی حزین خواند. پرستار ریکاوری ما را صدا کرد. همه دور ضیایی جمع شدیم و اشک ریختیم. چهره ضیایی سفید و بیرنگ بود و حالت محتضر را داشت، اما صدایش جوان و رسا بود. تا آخرین لحظه دعا و قرآن خواند. فشارخونش پایین بود. خون زیادی از دست داده بود. ضیایی نزدیک اذان صبح به شهادت رسید. من و سه نفر از پرستاران برانکارد ضیایی را تا سردخانه بدرقه کردیم و پشت سرش الله‌اکبر گفتیم...»


تعداد بازدید :  408