علی فردوسی مدیر گروه تاریخ دانشگاه نتردام کالیفرنیا
اینجا ما برمیخوریم به دستهای از مفاهیم که گونهای با هم مرتبط هستند، اما یکی نیستند و ما برای اینکه درست بفهمیم که «میراث» چیست، حتما باید یک جوری به درکی کمابیش روشن از این مفاهیم برسیم.
چند تا از این مفاهیم بلافاصله خودشان را اعلام میکنند: «تاریخ» یکی از آنها است، «سنت» آن دیگری، «خاطره جمعی» - که روزی روزگاری به سبب کار درخشان موریسهالبواک میان اهالی علوم انسانی کیا و بیایی داشت، ولی من پرداختن به آن را، بهخاطر غموضی که دارد وامینهم به مجالی دیگر - یکی دیگر از آنها است. میشود گفت که به معنایی دستمایه همه این مفاهیم «گذشته» است (آثار پیشینیان، ملموس یا ناملموس، یادماندهها، تجربهها، بقایای تاریخی) و این پرسش که نسبت اکنون با آنچه «سپریشدنی» است چیست. پس یک رشته مفاهیم و پرسشها بلافاصله مطرح میشوند: نسبت هر یک از این مفاهیم با «اکنون» با امر معاصر (با «معاصریت») و نهایتا با مدرنیت چیست؟ آیا «میراث» نام دیگری است برای «سنت»؟ اگر نه، پس چه تفاوتی با آن دارد و حتی شاید تضادی. آیا میراث «برابر» است با تاریخ؟ آیا هرچه در تاریخ اتفاق افتاده باشد، چه در خاطره جمعی به شکلی مانده باشد و چه هل داده شده باشد به لایههای «مغفولی»، به جهان سرکوفتههای فرویدی، «میراث» است؟ اگر میراث معادل نیست با تاریخ، یا آنچه از تاریخ بهجا مانده است، آن وقت نسبت میراث با تاریخ چیست؟ آیا تاریخ به خودی خود، به شکل ذاتی و منفعلی به میراث و غیرمیراث تفکیکپذیر است؟ یا اینکه میراث نتیجه گزینشی است که به خودی خود، به شکل بلافصلی، از جنس تاریخ نیست، حتی اگر در ظرف تاریخ صورت گرفته باشد؟ پس، چگونه مداخلهای، چه برشی از گذشته، از طریق چه نگرش ویژهای، بخشی از گذشته را در قالب عنوانی جدید زیر نام «میراث» از مابقی تاریخ تفکیک میکند؟ به عبارت دیگر، «میراث» به مثابه یک «لقب» چگونه لقبی است؟ و درنهایت این سوال: چه کسانی و چگونه این لقب را بر چه چیزهایی تحت چه شرایطی تفویض میکنند؟
من میخواهم از اینجا، از تأملی بر برخی از این مفاهیم به این پرسش پاسخ بدهم که «ایرانیان چه میراثی دارند؟» اما، چون از اینجا تا جواب راه پیچ در پیچی خواهیم رفت، بگذارید حرف آخرم را همینجا واگو کنم: «چیزی از پیش داده شده به نام میراث وجود ندارد. پس ایرانیان هر آن میراثی را که بخواهند و از پس آن برآیند خواهند داشت.» پرسش و پاسخ در این باب، بنابراین، پرسش و پاسخی است هنجاری و نه عینی؛ نه اینکه «میراث چیست؟» بلکه اینکه «چه باید باشد؟» پس بگذارید پاسخ این را هم پیش از طی موضوع همینجا بگویم و با استمداد از نیچه که نخستین ارزیابی از تاریخ از منظر مدرنیت را - «فواید و مضار تاریخ برای زندگی » را- به او مدیونیم. این بجا است، چون پرسش و پاسخ ما نیز همینی که الان مشغول به آنیم، امری است که در درون مدرنیت صورت میگیرد. نیچه، در «پیشگفتار» نوشته معروفش به نام «استفاده و سوءاستفاده از تاریخ»، تأمل خود بر ارزش یا بیارزشی تاریخ را با نقل قولی از گوته میآغازد: «از قضا، من متنفرم از هرآنچه فقط به من درس میدهد بیآنکه کوشندگی مرا افزایش دهد یا بلافاصله به آن جان ببخشد.» و نتیجه میگیرد که ما به تاریخ، «برای زندگی و کوشش نیاز داریم، و نه برای پشتکردن راحتطلبانه به زندگی و تلاش یا صرفا برای سرپوش گذاردن بر زندگی خودپرستانه و اعمال بد بزدلانه.
ما بر سر آنیم که از تاریخ تا آنجا که در خدمت حیات است بهره بگیریم. اما میزانی از تاریخگری و ارزشگذاری برای تاریخ وجود دارد که به سبب آن زندگی آب میرود و به تباهی کشیده میشود.» میراث ما، بنابراین، باید آن باشد که در خدمت حیات است و ما را به کوشندگی و سرزندگی، به امید و آفرینش، به مهتریطلبی و سرفرازی، فرا میخواند. هر آنچه حیات را خوار میشمارد، هر آنچه این جهان و زیست قدرشناسانه و سترگ در آن را تحقیر میکند، هر آنچه ما را به ذلت، به کاهلی، به زهد، به تنپروری، به بیمایگی میخواند میراث ما نیست؛ بیماری ما است. هر آنچه «موروثی» باشد لزوما «میراث» نیست!
از این زاویه است که میخواهم به میراث بنگرم، از زاویه میراث به مثابه نوعی برداشت از گذشته، نوعی تلقی از امر سپریشونده، که میتواند، که میباید، ما را در مسیر رهایی از «سنگینی تحملناپذیر» تاریخ قرار دهد؛ میراث به مثابه غلبهبر سنت و نهایتا رستگاری از جبر تاریخ. این ما را بر میگرداند به اصل مطلب؛ نسبت میان «تاریخ»، «سنت» و «میراث». تاریخ، سنت و میراث به معنایی بسیار قدیمیاند. هرودوت که پدر تاریخنگاری خوانده میشود، همانطور که میدانید فهرستی به دست میدهد از «عجایب هفتگانه» جهان، که برای او آن زمانی جایی بود دوروبر دریای مدیترانه (رادنی هریسون، با طنزی، لیست هرودوت را «اولین فهرست میراث جهانی» مینامد). این پیشتاریخ، اما، آنقدر به کار ما نمیخورد که تاریخ این 3 ترم، در درون امر مدرن و به مثابه زیر گفتمانهای آن، عناصر «صورتبندی گفتمانی» مدرنیت. این تفکیک، خود به دنیای مدرن تعلق دارد.
در جهان پیشامدرن تمایز میان این 3 ترم، وجود ندارد، یا حداقل به این شکل وجود ندارد. در این رابطه، جك گودی ماجرای جالبی را تعريف میكند. قبيله «تيوْ»، يكی از قبايل نيجريه، شجرهنامههايی را كه كارمندان انگليسی 50سال پیشتر برايشان ثبت كرده بودند قبول نداشتند زيرا اين شجرهنامهها ديگر با نياكانی كه «تيوْها» فكر میكردند اكنون لازم دارند مطابقت نمیكردند!
گودی نتيجه میگيرد كه در جوامعی كه تاريخ شفاهی دارند «شناخت گذشته به مثابه منشوری برای حال مناسبت بيشتری دارد» تا بهعنوان گزارشی از گذشته. تاريخ شفاهی، به این حساب، تاريخ زندهای است که در خدمت حیات قبیله است. «تیوْها» درواقع «سنتگرا» نیستند، چون سنتشان در خدمت آنهاست و نه آنها در خدمت سنت.
ادامه دارد