مونا زارع طنزنویس
راستش وقتی فالگیر شدم، قصدم این نبود که پیشگو شوم. یعنی اولش میخواستم روانشناس شوم که بتوانم با اجازه خودشان سرم را بکنم توی زندگی مردم و دخالت کنم اما چون توی علم روانشناسی اجازه دخالت نمیدهند، وارد علم فالگیری شدم. توی تخصص ما میتوانی تا گردن بروی توی فنجان طرف و زندگیاش را بکشی بیرون و با خیالت راحت تا تهش را دخالت کنی. ته فنجانشان را نگاه میکنی و یکی دو تا شتر و خورشید و جاده و لباس عروس میبینی و باقیاش را خودشان برایت تعریف میکنند. هرچند آنقدرها هم که فکر میکنید، ساده نیست. ما واقعا یک چیزهایی میبینیم. همین دیروز بود که یکنفر زنگ خانه را زد و گفت فال اورژانسی دارد. در خانه را که باز کردم، مردی با ریشسفید و کتوشلوار نوکمدادی پشت در ایستاده بود و خودش را به عصایش تکیه داده بود. خواستم در را ببندم که عصایش را گذاشت لای در و گفت: «مگه فال نمیگیری؟» از پشت در گفتم: «شما دیگه با این سن فال میخوای واسه کجات؟» پیرمرد همانجا روی پلههای راهرو نشست و گفت «از همینجا فالمو بگیر خب» داشتم زیر لب غر میزدم و قهوه را درست میکردم که داد زد: «قهوهاش زیاد باشه» برای من دخالتکردن توی زندگی این چروکیده جذابیتی که نداشت هیچ، اصلا دوست نداشتم بدانم توی موقعیتهای خصوصی زندگیاش چه غلطی هم میکند. اینها ته تهش چهلسال پیش یک زمینی پشت کوهی خریدهاند و حالا توی فنجانشان دنبالش میگردند که شهرداری چقدرش را خورده است. قهوهاش را از لای در تحویلش دادم و یکنفس خورد و فنجان را برگرداند توی نعلبکی و تحویلم داد. گفتم: «نیت کردید؟ اینقدر سریع نمیشه که!» اینها را معمولا از خودم میگویم که متوجه عمق کارم و حساسبودن تخصصم شوند. پیرمرد سرفهای کرد که احساس کردم ششهایش الان از دهنش میپاشند به در و دیوار و گفت: «من از تو خونه نیتمو کردم» فنجان را چرخاندم و تهش را نگاه کردم. نیمرخ یک زن افتاده بود. همین را بهش گفتم که یک پله پایینتر آمد و گفت: «خب خب؟» گفتم: «زنه دیگه. شما بگید این کیه» پیرمرد گفت: «اگه دماغش عقابیه که اطلسه» دوباره فنجان را نگاه کردم و گفتم: «نه سربالاس» پیرمرد گفت: «همون اطلسه، عمل کرده» نگاهش کردم و گفتم: «یه جاده میبینم» با سرش تأیید کرد و گفت: «اطلس داره میره سفر حتما» اطلس خانم خودش را یکجوری انداخته بود تو فال پیرمرد که با اسکاچ و کاردک هم نمیشد جمعش کرد. گفتم: «پدرجان هیچکس دیگه تو زندگی شما نیست جز اطلس؟» پیرمرد به عصایش تکیه داد و گفت: «چرا زیاد. ولی اطلس یه چیز دیگه بود، قدیمی، اصیل، نجیب. هیچکی هم خبر نداشت.» روی نعلبکی را نگاه کردم و گفتم: «پس شما از اونایی که همه غذاها رو دوست داری و میخوری ولی تهش میگی هیچی نون پنیر خودمون نمیشه» سرش را تکانی داد و گفت: «همه پیرمردا همینن» پیرمرد طوری صورتش را چروک برداشته بود که خودش میگفت برای عکس کارت ملیاش مجبور شدند از چهارطرف، پوستش را گیره بزنند به پسکلهاش تا چهره واقعیاش قابل تشخیص باشد. در خانه را باز کردم و خودم هم آمدم توی راهرو نشستم. برایم تعریف کرد چقدر کادو و نامه برای اطلس بندانداز فرستاده و سر اولین قرارشان که دیروز بوده، اطلس توی رستوران فرار کرده. میگفت کار خاصی نکرده و فقط دندانش را داده که اطلس توی کیفش نگه دارد. گفتم: «حالا اطلس الان کجاست؟» عصایش را کوبید به زمین و گفت: «اینو تو باید بگی» ته فنجان را دوباره نگاه کردم و میخواستم بگویم درسمان هنوز به اینجاهایش نرسیده که گفتم «یه کوه میبینم!» کمی آمد جلوتر و گفت: «اطلس رفته اونجا؟» گفتم: «نه! یه زمین پونصدمتری جوونیاتون نخریدید گم شده باشه؟» به نقطهای خیره شد و برایش گفتم ته رودهن یک زمینی داشته که یادش نیست و الان قیمتش بالا کشیده. پیرمردها همین برایشان کافی است تا پنج ششسال قصه زمین گمشدهشان را داشته باشند که توی پارک برای رفقایشان تعریف کنند. بعد از اینکه خبر زمینش را شنید، دیگر حرف اطلس را نزد و به اصل خودش برگشت که مثل باقی پیرمردها دنبال زمینش بگردد نه شراب کهنهای مثل اطلس. فکر کنم اطلس همیشه مدیون لکههای فنجان من باشد.