امیرحسین خواجوی/روزنامهنگار
۱۴سالم بود که برای نخستینبار به نمایشگاه کتاب رفتم. معمولا اولینها خوب به یاد میماند. مخصوصا اگر آن را با بهترین معلم دوران مدرسه تجربه کرده باشی. آقای «خراطها» معلم دوستداشتنی ادبیات و عربی مقطع راهنمایی که سرکلاس به هر بهانهای به کتاب و کتابخوانی گریزی میزد. پنجشنبه بعد از زنگ آخر مدرسه، با یکی از همکلاسیها به طرف میدان هفتتیر رفتیم. آن سالها ایستگاه تاکسیهای نمایشگاه ضلع شرقی نزدیک مسجد الجواد(ع) بود. آقای خراطها هم آمد و با هم تاکسیهای نمایشگاه را سوار شدیم. همه مسیر به این فکر میکردم که نمایشگاه چه جور جایی است. ذوق زیادی داشتم. برای اولینبار بود که به نمایشگاه میرفتم. حس عجیبی بود؛ از ورودی نمایشگاه تا سالنهایی که محل برپایی غرفههای ناشران بود، چند دقیقهای پیادهروی داشت. دیدن دانشجویانی که گله به گله دورهم جمع شده بودند و با دقت کتابها را زیرورو میکردند، پسرها و دخترهایی که حداقل چندسالی از من بزرگتر بودند، هرکدام چند کیسه از کتابهای کنکور را در دست داشتند، همه اینها برای من تازگی داشت. بعضیها در ازای خرید کتاب و به جای پول کاغذهایی میدادند شبیه کوپن، که من تا آنوقت ندیده بودم. وقتی از معلممان سوال کردم، به من توضیح داد که آنها بن کتاب است که به دانشجوها برای خرید کتاب داده میشود. با خودم فکر کردم دانشجوها عجب آدمهای مهمی هستند.
همانطور که از کنار غرفهها رد میشدم و انبوهی از کتابهای رنگارنگ که حتی در خواندن عنوان بعضیشان مشکل داشتم را برانداز میکردم، چشمم به چند نفری خورد که داشتند کتاب میخریدند. تقریبا همسنوسال بودیم، من هم جرأت کردم و به طرف یکی از غرفهها رفتم و با اعتمادبهنفس عجیبی به فروشنده گفتم: کتاب «پلهپله تا ملاقات خدا» را میخواهم. تازه اسم نویسندهاش را هم بلافاصله گفتم تا فکر نکند که من تازهکارم. اما او بلافاصله خنده معنیداری کرد و گفت: پسرجان ما این کتاب را نداریم. تازه آنجا بود که فهمیدم در نمایشگاه باید براساس انتشارات دنبال کتاب باشی. معلممان که متوجه ماجرا شده بود، مرا به غرفه انتشارات علمی برد و همان کتاب را برایم خرید. کتابی با جلد سورمهای که با چاپ طلایی روی آن حک شده بود «پله پله تا ملاقات خدا».