شماره ۴۳۰ | ۱۳۹۳ سه شنبه ۲۷ آبان
صفحه را ببند
«ایرانیان چه میراثی دارند؟» (بخش اول)
| طرح نو | مسعود رفیعی طالقانی| برای آنها که انسی با تاریخ و ادبیات دارند نام علی فردوسی، نامی آشناست اما برای یک معرفی ساده بهتر است سمت کنونی‌اش را عنوان کنیم؛ مدیر دپارتمان تاریخ دانشگاه نتردام کالیفرنیا در ایالات متحده آمریکا. فردوسی از آن دست اساتید صاحب‌نام ایرانی است که نه مثل خیلی‌هاست. خیلی‌ها که می‌گویم، همان‌هایی‌اند که یک چیز می‌دانند و سپس همه چیز را با آن یک چیز / شبه دانش تفسیر می‌کنند. از این رهگذر می‌توان گفت علی فردوسی پژوهنده‌ای میان حوزه‌ای است. چندی پیش از او خواستم تا در یادداشتی از میراث ایرانیان سخن بگوید و البته قول انجام گفت‌وگویی در باب «ما کیستیم؟» را. برایش نوشتم: آقای دکتر لطفا یادداشتی برای انتشار به ما بسپارید که موضوع‌اش این باشد؛ «ایرانیان چه میراثی دارند؟». در پاسخ به این درخواست برایم نوشت: «به چشم. همین چند روزه فکری می‌کنم و مطلبی هرچند کوتاه برایتان می‌فرستم. چون میراث دقیقا آن چیزی است که ما باید بفهمیم، تکلیفمان را پیاپی با آن روشن کنیم و یکجا (کجا؟) با آن کنار بیاییم، نه در شکل آنچه صادق هدایت می‌گفت و نه آنچه در این فصل تلخ «خودزنی» دچار آن شده‌ایم». از این‌که استاد درخواستم را اجابت کرد بسیار خشنود شدم و مراتب قدردانی‌ام را برای او نوشتم. چندی بعد ایمیلی به دستم رسید که در پیوست آن مقاله‌ای با عنوان ایرانیان چه میراثی دارند، بود. فردوسی مقاله را با این توضیح برایم ارسال کرده بود: «لابد وقتی از من خواستید که مطلبی (فرموده بودید یادداشتی!) برای شما بنویسم فکر نمی‌کردید که چنین مثنوی هفتاد من کاغذی از کار در بیاید. خودم هم فکر نمی‌کردم، خیلی طولانی شد و این تازه حدود نصف مطلبی است که تا آمدم بجنبم نوشته بودم! معهذا آن را برایتان می‌فرستم. در حجم فعلی شده است کمی کمتر از ۵۵۰۰ کلمه. شاید بشود آن را به زیر ۵۰۰۰ کلمه رساند. راه دیگرش هم این است که آن مطلب را بگذاریم کنار و من یک «یادداشت» کوتاه برایتان بنویسم ولی چون امروز موعدی بود که تعیین کرده بودید، مطلب را به همین شکلی که هست برایتان می‌فرستم، به‌خصوص که دوست دارم بعضی از حرف‌ها در این باب را با شما در میان گذاشته باشم.» و این‌گونه مقاله حاضر به دست ما رسید. مقاله‌ای که خواندنش بسیار گواراست، تو گویی مانیفست زیست هر ایرانی آگاهی، باید باشد. این مقاله را برای آن‌که به سبب طولانی بودن از حوصله مخاطب خارج نشود، یکجا به دست انتشار نسپرده‌ایم و لذا از امروز در چند بخش و هر روز در همین صفحه یازده طرح‌نو منتشر می‌شود. تنها توضیح این‌که، شرح مختصری که از مکاتبات با دکتر فردوسی در بالا به نظر خوانندگان رسید از آن سبب است که بدانیم یک ایرانی در ینگه دنیا هم یک ایرانی است خاصه اگر بخواهد به میراث خود خوب بیندیشد.

علی فردوسی  مدیر گروه تاریخ دانشگاه نتردام کالیفرنیا

می‌خواهم با بازگویی ماجرایی بیآغازم که سال‌ها است مرا رها نمی‌کند؛ ماجرای به صلیب کشیدن، مثله‌کردن و سوزاندن حلاج. کیست که آن را نشنیده باشد؟ از «تذکره‌الاولیاء» نقل می‌کنم که در آن عطار آشکارا آرشانه‌ترین توان روایی خود را به کار می‌بندد تا آن صحنه را در «خاطره‌ جمعی» ما حک کند: «پس دستش جدا کردند، خنده‌ای بزد... پس پاهایش ببریدند، تبسمی بکرد... پس 2 دست بریده‌ خون‌آلود روی در مالید و روی و ساعد را خون‌آلود کرد... گفت «وضو می‌سازم... رَکْعَتانِ فی العشق، لایَصِحُّ وُضوءُ الّا بالدّم- در عشق دو رکعت است که وضوی آن درست نیاید الا به خون. پس چشم‌هایش برکندند. قیامتی از خلق برخاست؛ و بعضی می‌گریستند و بعضی سنگ می‌انداختند... پس گوش و بینی ببریدند و سنگ روانه کردند.» شبلی هم، آن صوفی بزرگ هم، مثل کسانی‌که این روزها به دیدن معرکه‌ اعدام می‌روند، در این میان بود. «پس هر کسی سنگی می‌انداخت. شبلی را، موافقت، گِلی انداخت. حسین بن منصور آهی کرد. گفتند «از این همه سنگ چرا هیچ آه نکردی؟ از گِلی آه چه سر است؟ گفت از آن‌که آنها نمی‌دانند معذورند. از او سختم می‌آید که می‌داند نمی‌باید انداخت.»
این جفا در خاطره جمعی ما نقش‌بسته است. 200 سالی بعد از  این معرکه‌ هولناک، عین همین کار را با عین‌القضات همدانی می‌کنند. این صحنه بارها در سرزمین ما تکرار شده است؛ صحنه‌ای است ازلی و تکرارپذیر. نیم هزاره‌ای بعد، حافظ ترس درونی‌شده‌ آن نمایش فراموشی‌ناپذیر را، آن صحنه‌ «الستی» تقدیر اندیشه و حقیقت در ایران را - یا اگر بخواهیم فوکویی حرف بزنیم «دیرینه‌شناختی» (یا درست‌تر «سرچشمه‌شناختی») را - به شکل حکمی که همچنان نسبت ما را با حقیقت - که عجبا در خاک فرهنگی ما نام وحشت‌خورده‌ آن می‌شود «اسرار» - تعیین می‌کند:   
گفت آن یار کز او گشت سر دار بلند
جرمش این بود که اسرار هویدا می‌کرد
تردیدی نیست که این «رویداد»  کمابیش یک واقعه تاریخی است (و این یک رویداد است به معنای اخص کلمه - به معنای دقیق بدیویی آن- چون مربوط است به فراپیش‌آیی گزاره‌ یک حقیقت، گیرم در قامت هولناک و «منفی» آن، به شکل، اگر از خود عین‌القضات وام بگیریم، «نوری تاریک»، «اسرار») رویدادی که به شکل‌های گوناگون، در تاریخ «ما» تکرار شده است و می‌شود. پس آیا می‌شود گفت که چیزی به نام «حلاج‌کشی» یکی از سنت‌های ما است؟ یا برعکس، آیا این برسردار رفتن برای «هویدا کردن اسرار» است که «سنت» ما است؟ ما، در این میان، نوادگان کیستیم - حلاج؟ مردمی که سنگ می‌انداختند؟ آنهایی که می‌گریستند؟ یا شبلی؟
پاسخ به این پرسش ساده نیست. شاید اگر بخواهیم آماری برویم، از نظر جمعیت‌شناختی، به احتمال بیشتری از نوادگان کسانی هستیم که سنگ می‌انداختند، یا شاید عاجز در مقابل قدرت تنها کاری که از دستشان برمی‌آمد گریستن بود. خب، این تاریخ ما، پیچیده، چند پهلو و تمایزناپذیر است. تاریخ، اگر نگوییم همیشه، اغلب این‌گونه است. پس آیا می‌شود به سادگی گفت که «حلاج‌کشی» سنت ما است؟ یا، تا جایی که بشود گفت «روشنفکران» ما اخلاف صوفیان و عرفای آن روزگاراند، یا یک جوری جنید، شبلی و حلاج هم در سنت روشنفکری ما هست، کدام یک از این چهره‌ها به «سنت» روشنفکری ما تعلق دارند - شبلی، که «موافقت [را] گِلی انداخت»، یا حلاج که گفت «در عشق دو رکعت است که وضوی آن درست نیاید الا به خون»؟ آیا می‌شود گفت که شبلی جزو «سنت» ما است و حلاج جزو «میراث» ما؟ و آن وقت «تاریخ» ما تا آن‌جا که به این رویداد مربوط می‌شود، به مفهومی، تاریخ نسبت بین این «سنت» است و این «میراث»، تاریخی که بعضی در آن به حلاج سنگ می‌اندازند، بعضی می‌گریند و شبلی هم «موافقت را» گِل می‌اندازد؟   واقعا فکر نمی‌کنم به همین سادگی‌ها باشد، اگرچه می‌دانم که اغلب شرکت‌کنندگان در هر مناظره‌ای بر سر چیستی میراث، چون از درون این مناظره به آن می‌نگرند، آن را به همین سادگی برگزار می‌کنند. تا پیش از انقلاب، مثلا، ما همه نوادگان نجبای ایرانی بودیم که هر چیز خوبی را در جهان اختراع کرده بودیم که نیاکان ما «آتش اهورایی»، آنچه که «هرگز نمیرد»، در سینه داشتند و حالا؟ و حالا در این فصل «خودزنی» شده‌ایم وارثان هر  رفتار و باور و سنتی که هیچ آدم باعزتی آنها را در حق خودش قبول نمی‌کند - «نخبه‌کشی» ، «امتناع فکر»، «کوتاه‌مدت» اندیش، «جامعه کلنگی» و… بازهم بگویم؟ ولی آیا راستی به همین سادگی‌ها است؟ آیا راستی نسبت تاریخ و گذشته و سنت با ما چیزی نیست جز نسبت یک فاعل مایشاء، یعنی تاریخ یا سنت و یک مغفول یا مفعول صرف که ما باشیم؟ آیا تاریخ، یا سنت، تا این اندازه یک دست است و تک‌خطی و انسان، هر انسانی، تا این اندازه بی‌اختیار؟ آیا در مقابل «جبر تاریخی» چیزی هم به نام اختیار یا «تفویض تاریخی» داریم، و نهایتا اگر و فقط در صورتی که دیالکتیکی بیندیشم - چیزی به نام «بل أمر بین الأمرین»؟ آیا «میراث» و این ما را می‌رساند به این مفهوم، دقیقا ورود انسان نیست به تاریخ و به سنت، در هیأت یک گزارا (سوژه)؟ آیا وقتی بگوییم «میراث» جوری خودمان را در سمت «مالکیت» - در مقبل مملوکیت - نسبت به این دو «تاریخ» قرار نداده‌ایم؟
ادامه دارد


تعداد بازدید :  141