شماره ۴۲۹ | ۱۳۹۳ دوشنبه ۲۶ آبان
صفحه را ببند
لحظه‌های عاشقانه

زن نصف شب از خواب بیدار شد. همسرش در رختخواب نبود. با دلهره ژاکتش را پوشید و به‌دنبال او به طبقه پایین رفت. شوهرش در آشپزخانه نشسته بود، در حالی‌ که یک فنجان قهوه روبرویش قرار داشت. مرد در حالی‌ که به دیوار زل زده بود در فکری عمیق فرو رفته بود. گویی خاطرات سالیان دور را در ذهنش مرور می‌کرد. زن کمی درنگ کرد. متوجه شد همسرش ضمن نوشیدن قهوه اشک‌هایش را آرام آرام پاک می‌‌کند. زن تصمیمش را گرفت. در حالی‌ که داخل آشپزخانه می‌‌شد آرام زمزمه کرد: «چی‌ شده عزیزم؟ چرا این موقع شب اینجا نشستی؟» مرد نگاهش را از دیوار برداشت، لحظه‌ای به همسرش نگریست و گفت: «طوری نیست. یاد قدیم‌ها افتادم. 20 سال پیش که تازه با هم آشنا شده بودیم. یادته؟» زن که حسابی‌ تحت تاثیر احساسات شوهرش قرار گرفته بود، چشم‌هایش پر از اشک شد. گفت: «آره یادمه. خوب یادمه.» مرد به سختی‌ ادامه داد: «یادته وقتی پدرت متوجه دوستی ما شد چه حالی پیدا کرد؟» زن کنار همسرش روی صندلی نشست و سعی کرد لبخند بزند. گفت: «آره یادمه. بابا خیلی عصبانی شد. خون جلوی چشم‌هاش رو گرفته بود.» مرد: «یادته وقتی‌ پدرت اسلحه‌اش رو به سمت من گرفته بود و می‌گفت یا با دختر من ازدواج می‌کنی‌ یا ۲۰ سال می‌‌فرستمت زندان، من چطور مثل بید به خودم می‌لرزیدم؟!» زن جواب داد: «آره عزیزم یادمه. خوب یادمه.» مرد آه بلندی کشید و گفت: «می‌دونی عزیزم... اگه اون موقع رفته بودم زندان، تا الان آزاد شده بودم!»
نتیجه اخلاقی: نتیجه اخلاقی ندارد!

 


تعداد بازدید :  225