| ربابه میرغیاثی | نویسنده و منتقد ادبیاتکودک |
دگرگونیها و حرکتهای جمعیتی، رشد و پیشرفت فناوری، توسعه عمرانی و اقتصادی و... باعث شده بسیاری از روستاهای کشور به آن تصویر ساده و قدیمی ما از روستا شباهتی ندارند. مصادیق زندگی شهری و سبک زندگی شهرنشینی به روستا و در میان روستاییان وارد شده است. با اینحال، در کنار روستاهایی که امروز جادههای آسفالت و دبیرستان دخترانه و آژانس کرایه خودرو دارند، هنوز روستاهای گمنام و دورافتادهای هم وجود دارند که نتوانستهاند برای برونرفت از چرخه محرومیت کاری کنند و وضع اجتماعی و اقتصادی آنها ناامیدمان میکند و محال است در برابر این گروه از روستاییان با خودمان بگوییم «خوشا به حالت ایروستایی».
البته، عدمهمراهی توسعه فرهنگی با توسعه اقتصادی هم مسالهساز است. روستاهایی هستند که شکل و شمایل امروزی دارند؛ کوچهها و خیابانهای اسمدار، خانههای مدرن و نوساز با هود و یخچال دوقلو و... مردم این روستاها هم از تلفنهمراه استفاده میکنند، در فیسبوک عضو هستند و... با اینحال، سطح سواد آنها پایین است و کتاب نمیخوانند و زمانیکه به شهر میآیند دنبال فستفود میگردند تا پیتزا بخورند و دغدغه این را ندارند که به سینما بروند و فیلم ببینند.
اینها تصورهایی است که از روستا در ذهن من وجود دارد. برای همین، گاهی با خودم فکر میکنم نسل تازهای که در روستاهای امروزی پرورش مییابند، برای زندگی در کدام جهان تربیت میشوند؟ وقتی برای کودکان روستایی فرصتهای برابری با کودکان شهری وجود ندارد، آنها با سهم ناگزیری از رنج و تحقیر و تبعیض بزرگ نمیشوند؟ آیا فاصله اجتماعی و اقتصادی بین کودکان روستایی و شهری به جدایی عاطفی بچههای ایرانی از هم منجر نمیشود؟ نباید برای تقویت پیوند اجتماعی بین کودکان و نوجوانان کاری کرد؟ برای نسلهای گذشته، هویت محلهای و بومی مهم بود و بچهمحل یا همشهری بودن قدر و ارزش داشت، ولی برای نسل امروز چی؟ اهمیتی دارد؟ تلویزیون و رسانههای گروهی یا آموزشوپرورش رسمی بلد است شهرها و روستاهای دیگر را به دنياي كودكان وارد کند، ولی راه و روشی برای دوستی، درک و شناخت پیشنهاد نمیدهد. کودکان در شهرها و روستاهای مختلف از نوع و شیوه زندگی و ارزشهای فرهنگی همدیگر بیخبرند و کسی از آنها نمیخواهد آگاه و جستوجوگر و مشارکتجو باشند.
بهنظر شما باید چهکار کرد؟ من فکر میکنم ادبیات، سادهترین و در دسترسترین راهحل برای تزریق امیدواری و صلحجویی و نوعدوستی در کودکان و نوجوانان است و با كتابها و قصهها ميتوانیم فاصله بین کودکان شهری و روستایی را پر کنیم. مگر نه اینکه کودکان حق دارند بخوانند، بنویسند، بپرسند، فکر کنند و پیرامون خویش را بشناسند؟ یک رمان یا قصه میتواند اطلاعات و دانستنیهایی را به کودکان منتقل کند.
به قول دوریس لسینگ، «ادبیات نقشه دنیا را براى ما میکشد و به تشریح آن چیزهایى که ما از مقالههاى روزنامهها و گزارشهاى تلویزیونى میگیریم میپردازد و منظرى پیشروى ما میگشاید مانند خودِ دنیا، منظرى به غایت غنى و گونهگون که میتوانیم هرگاه که بخواهیم در آن گشتى بزنیم، توریستهایى در دنیاهاى تخیل که آینه دنیاهاى واقعیاند. ادبیات، همه ما را با هم خویشاوند میکند.»
بله، حق با شماست! سادهترین و دردسترسترین راهحل هم در کشور ما کمی غریب و دور از دسترس شده است. البته، بهتازگی فکرها و حرکتهای خوبی هم در زمینه توسعه و ترویج کتابخوانی آغاز شده است. اگر طرحهای «با من بخوان»، «نذر کتاب»، «جشنواره روستاهای دوستدار کتاب» و... را جدی بگیریم، شاید یک روز خوب هم بیاید که همه بچههای ایرانی با هم خویشاوند شده باشند و حمایت از زندگی و سلامت همدیگر را جدی بگیرند. در بسیاری از کشورهای دنیا (که برخلاف ما ادعای چندهزارسال تاریخ و فرهنگ و هنر هم ندارند) مثل کنیا، زیمباوه و... با شتر و گاری و الاغ کتابخانه سیار راه انداختهاند و پای کتاب را به همهجا باز کردهاند. برای اینکه تأسیس کتابخانه و افزایش دسترسی به کتاب باعث گفتوگو، تعامل و روابط اجتماعی میشود و تشکیل و تقویت گروههای کتابخوانی، فرهنگدوستی و مشارکت را گسترش میدهد. اینطوری است که بعدها میبینیم آنها در كار گروهي موفقترند و صبر و تحمل بیشتری دارند و راحتتر با دیگران کنار میآیند و فعالتر و امیدوارتر از ما زندگی میکنند.
در اینجا لطفا برگردید به چند جمله قبلتر... جایی که نوشتهام اگر طرحهای با من بخوان، نذر کتاب، جشنواره روستاهای دوستدار کتاب و... را جدی بگیریم، شاید یک روز خوب هم بیاید... تأکید من روی «جدی بگیریم» است. بهنظر شما جدی نمیگیریم؟ نهادهای مردمی بسیاری هستند که دوست دارند در زمينه کتاب و کتابخوانی و تأسیس کتابخانه فعالیت کنند، ولی... ماجرای کتابخانه «فاطمهها» را شنیدهاید؟ 3دختر با نام مشترک «فاطمه» کتابخانهای را «بهعنوان کوچکترین کتابخانه کشور در اتاقی 9 متری و در فضایی خشت و گلی» در روستایی از روستاهای کرمان راهاندازی میکنند. فرزاد، برادر یکی از فاطمهها، مستند کوتاهی درباره این کتابخانه میسازد و برای شبکه مستند میفرستد. فیلم از برنامه تلویزیونی «نردبان» پخش میشود و موردتوجه قرار میگیرد.
وقتی مردم و نهادهای اجتماعی از کتابخانه فاطمهها باخبر میشوند، برای تجهیز آن کمک میکنند و کتاب و قفسه و رایانه و... تهیه میشود. پیشتر نمونه چنین ماجرایی صدقهسرِ وبلاگنویسیِ یک سربازمعلم برای «مدرسه کالو؛ کوچکترین مدرسه دنیا» اتفاق افتاده بود. برای همین، فکر میکنم شاید فقدان اطلاعرسانیروستایی، مهمترین مشکل کشورمان باشد و شاید بهتر است ابتدا رسانههای گروهی تصمیم بگیرند در زمینه معرفی روستاها، ظرفیتها و توانمندیهای آنها و بازتاب مسائل و مشکلات روستایی، اطلاعرسانی درباره طرحها و برنامهها و جشنوارههای روستایی و... برنامهریزی و فعالیت کنند تا وقتی از روستا حرف میزنیم، بدانیم درباره کجا حرف میزنیم.