در ضیافت شامی که مربوط به جمعآوری کمک مالی برای مدرسه بچههای دارای ناتوانی ذهنی بود، پدر یکی از بچهها پشت تریبون رفت تا نطق خود را ایراد کند. او با لحنی اندوهگین گفت: «کمال در بچه من «شایا» کجاست؟ هر چیزی که خدا میآفریند کامل است. اما بچه من نمیتونه چیزهایی رو بفهمه که بقیه بچهها میتونند. بچه من نمیتونه چهرهها و چیزهایی رو که دیده مثل بقیه بچهها به یاد بیاره. کمال خدا در مورد شایا کجاست!؟»
افرادی که در جمع بودند با شنیدن این سخنان شوکه و اندوهگین شدند. پدر شایا ادامه داد: «به اعتقاد من هنگامی که خدا بچهای شبیه شایا را به دنیا میآورد، کمال اون بچه رو در روشی میگذارد که دیگران با اون رفتار میکنند. شاید بپرسید چطور؟
یک روز که من و شایا در پارکی قدم میزدیم تعدادی بچه را دیدیم که بیسبال بازی میکردند. شایا پرسید: «بابا به نظرت اونا منو بازی میدن!؟» من میدونستم که پسرم بازی بلد نیست و احتمالاً بچهها اونو تو تیمشون نمیخوان، اما فهمیدم که اگه پسرم برای بازی پذیرفته بشه، حس یکی بودن با اون بچهها میکنه. پس به یکی از بچهها نزدیک شدم و پرسیدم: «آیا شایا میتونه بازی کنه؟» اون بچه به هم تیمیهاش نگاه کرد که نظر اونا رو بخواد ولی جوابی نگرفت و خودش گفت: «ما ۶ امتیاز عقب هستیم و بازی در راند ۹ است. فکر میکنم اون بتونه در تیم ما باشه و ما تلاش میکنیم اون رو بازی بدیم...»
بعد از مدتی اونا در نهایت تعجب، چوب بیسبال رو به شایا دادند! همه میدونستن که این غیرممکنه چون شایا حتی بلد نیست که چطوری چوب رو بگیره! اما همین که شایا برای زدن ضربه رفت، توپگیر چند قدمی نزدیک شد تا توپ رو خیلی آروم بندازه که شایا حداقل بتونه ضربه آرومی بزنه... اولین توپ که پرتاب شد، شایا ناشیانه زد و توپ رو از دست داد! یکی از هم تیمیهای شایا نزدیک شد و دوتایی چوب رو گرفتند و روبهروی پرتابکن ایستادند. توپگیر دوباره چند قدمی جلو آمد و آروم توپ رو انداخت. شایا و هم تیمیاش ضربه آرومی زدند و توپ نزدیک توپگیر افتاد؛ توپگیر توپ رو برداشت و میتونست به اولین نفر تیمش بده تا شایا بیرون بره و بازی تموم بشه... اما به جای این کار، اون توپ رو جایی دور از نفر اول تیمش انداخت و همه داد زدند: «شایا، برو به خط اول، برو به خط اول!»
تا به حال شایا به خط اول ندویده بود! اون هیجانزده و با شوق خط عرضی رو با شتاب دوید. وقتی که شایا به خط اول رسید، بازیکنی که اونجا بود میتونست توپ رو جایی پرتاب کنه که امتیاز بگیره و شایا از زمین بره بیرون، ولی اون هم توپ رو خیلی بلند و دور از خط سوم پرت کرد و همه داد زدند: «بدو به خط ۲، بدو به خط ۲» شایا به سمت خط دوم دوید. در این هنگام بقیه بچهها در خط پایان هیجانزده و مشتاق حلقه زده بودند. همین که شایا به خط دوم رسید، همه داد زدند: «برو به خط ۳»...
وقتی شایا به خط ۳ رسید، افراد هر دو تیم دنبالش دویدند و فریاد زدند: «شایا، برو به خط پایان...!» شایا به خط پایان دوید و همه ۱۸ بازیکن شایا رو مثل یک قهرمان روی دوشش خود گرفتند انگار که اون یک ضربه خیلی عالی زده و کل تیم برنده شده باشه...»
پدر شایا در حالی که اشک در چشمهایش حلقه زده بود گفت: «اون ۱۸ پسر به کمال رسیدند... این رو تعمیم بدیم به خودمون و همه کسانی که باهاشون زندگی میکنیم. هیچ کدوم ما کامل نیستیم و در جایی از وجودمون ناتوانیهایی داریم. اطرافیان ما هم همینطور هستند. پس بیایید با آرامش از ناتوانیهای اطرافیانمون بگذریم و همدیگر رو به خاطر نقصهامون خرد نکنیم. بلکه با عشق، هم خودمون رو به سمت بزرگی و کمال ببریم و هم به اطرافیانمون اعتماد به نفس هدیه کنیم.»