شماره ۱۳۷۷ | ۱۳۹۷ دوشنبه ۲۰ فروردين
صفحه را ببند
از هر دری سخنی

سه پاکت نامه
آقای اسمیت به تازگی مدیرعامل یک شرکت بزرگ شده بود. مدیرعامل قبلی یک جلسه خصوصی با او ترتیب داد و در آن جلسه سه پاکت نامه دربسته که شماره‌های ۱ و ۲ و ۳ روی آن‌ها نوشته شده بود به دستش داد و گفت: «هر وقت با مشکلی مواجه شدی که نمی‌توانستی آن را حل کنی، یکی از این پاکت‌ها را به ترتیب شماره باز کن.» چند ماه اول همه چیز خوب پیش می‌رفت تا اینکه میزان فروش شرکت کاهش یافت. در ناامیدی کامل، آقای اسمیت به یاد پاکت نامه‌ها افتاد. سراغ گاوصندوق رفت و نامه شماره ۱ را باز کرد. کاغذی در پاکت بود که روی آن نوشته شده بود: «همه تقصیر‌ها را به گردن من بینداز.» آقای اسمیت یک نشست خبری با حضور سهامداران برگزار کرد و همه مشکلات فعلی شرکت را ناشی از سوء مدیریت مدیرعامل قبلی اعلام کرد. این نشست در رسانه‌ها بازتاب مثبتی داشت و باعث شد که میزان فروش افزایش یابد و این مشکل پشت سر گذاشته شد. یک سال بعد، شرکت دوباره با مشکلات تولید توأم با کاهش فروش مواجه شد. آقای اسمیت، با تجربه خوشایندی که از پاکت اول داشت، بی‌درنگ سراغ پاکت دوم رفت. پیغام این بود: «تغییر ساختار بده.» اسمیت به سرعت طرحی برای تغییر ساختار اجرا کرد و باعث شد که مشکلات فروکش کند. بعد از چند ماه شرکت دوباره با مشکلات روبرو شد. آقای اسمیت به دفتر خود رفت و پاکت سوم را باز کرد. پیغام این بود: «سه پاکت نامه آماده کن!»
لبخند پیرمرد
پیرمرد با لبخند کنار دیوار کوچه نشسته بود. کوچه ما سرازیری تندی دارد و او هر روز در ابتدای کوچه، در انتهای سرازیری می‌نشیند. با خود می‌گویم: «امروز از او می‌پرسم به چه می‌خندی!؟» باز تند ازکوچه پایین آمدم اما پیرمرد رفته بود، گویی سراشیبی را تمام کرده و باز انگاری لبخندی برای من جا گذاشته بود... سال‌ها از آن روزها گذشته است. کوچه ما هنوز سراشیبی تندی دارد اما من دیگر نمی‌توانم تند پایین بیایم، گاهی که نفسم می‌گیرد می‌نشینم و به بچه‌هایی که تند و تند پایین می‌آیند می‌خندم. دیروز پسربچه‌ای از من پرسید: «بابابزرگ چرا می‌خندی!؟»


تعداد بازدید :  462