مهدی توکلی تبریزی| سال 62 بود که رفقا گفتند: «باید بروی». و او هم چمدانش را بست برای رفتن. پدر میگفت: «بمان»، اما او خیلی وقت بود که آماده رفتن بود. روزی که رفت، دَروس را با خانه باغهایش، با درختان سرسبزش با جویها و قناتهای پر آبش و تمام کودکیهایش، همه و همه را پشت سر گذاشت و رفت.
بزرگ حالا برگشته است. پدر دیگر نیست، اما خانه پدری همچنان پابرجا مانده است، او آمده است که بماند. به راننده تاکسی فرودگاه میگوید: «لطفاً از داخل شهر برید». راننده با تعجب نگاهی از آینه به او میاندازد و میگوید: «جسارت نباشه! این شبا اوج شلوغی تهرانه و ترافیک سرسامآور». بزرگ: «مهم نیست آقا، منم اتفاقاً میخوام جنب و جوش شهر رو تو همین شبا ببینم، نگران هزینهاش هم نباشید». چنان با ولع از پشت پنجرههای تاکسی به فروشگاههای پر از آدم و دست فروشهایی که بساطشان پیادهروها را قرق کرده بود نگاه میکرد که انگار دلش برای این همه شور و شوق آدمها برای خرید غنج میرفت.
به فخرالزمان خانم، مادرش، سپرده بود که فعلاً کسی را از آمدنش خبردار نکند، چون میخواست این چند روز مانده بهسال نو را به گشت و گذار در خیابانهای تهران بگذراند. به پشت در خانه که میرسد، با فشار دادن زنگ، مادر بدون درنگ در را به رویش باز میکند، انگار ساعتها در حیاط خانه به انتظار او نشسته است. مادر و پسر یکدیگر را در آغوش میگیرند، بزرگ صورت مادر را که نوازش میکند چینهای صورتش را میتواند با سر انگشتانش لمس کند، به ازای هر 10سال یک خط روی پیشانی مادر افتاده است بزرگ به طرف در حیاط خانه که باز مانده است بر میگردد و تمام دردهای تنهایی غربت را که همیشه همراهش بود پشت در خانه میگذارد و آن را میبندد و به سوی مادر باز میگردد. تمام نفسش را از عطر گلهای یاسی که در سالهای کودکی، پدر بوته کوچکی از آن را در باغچه حیاط کاشته بود و حالا به بلندای دیوار خانه قد کشیده است پر میکند. آن شب بزرگ مثل سالهای کودکی کوچک میشود و در کنار بستر مادر آرام میگیرد و دمی از او چشم بر نمیدارد.
اولین صبح است که بعد از سالها با سروصدای کسی از خواب بیدار میشود و میفهمد که تنها نیست. مادر در تدارک آماده کردن صبحانه است. بعد از صبحانه، بزرگ دست مادر را میگیرد و به قصد زیارت کردن امامزاده صالح در تجریش از خانه بیرون میزنند. مادر میگوید: «واسه برگشتنت مادر نذر کرده بودم حالا میخوام با هم بریم امامزاده صالح برای ادای اون». بعد از زیارت، بزرگ به همراه مادر برای خرید لوازم سفره هفت سین به طرف بازار تجریش میروند، بازار بهخصوص تکیه بالای تجریش از جمعیت آدمها برای خرید پر بود، گوشه گوشه بازار بساطی از سمنو، سبزه، تخم مرغهای رنگی و ماهیهای قرمز برپا بود. بعد از پایان خرید، بزرگ به مادر پیشنهاد میدهد که برای ناهار به قهوهخانه عمو هوشنگ در نیاوران بروند که چلو خورشت قیمهاش میان اهالی شمیران و تهران زبانزد عام و خاص بود و خبر داشت که هنوز هم بعد از سالها قهوه خانهاش رونق دارد.
روز دوم، بزرگ برای زنده کردن نوستالژیهایی که سالها حسرت دیدار دوباره آنها را در ذهن و خاطرش دارد خودش را به چهارراه استانبول میرساند. از پیادهرو ضلع جنوبی خیابان جمهوری به سمت غرب حرکت میکند، در همان ابتدا بوی قهوهای که از قهوه فروشی ریو به مشام میرسد او را لحظهای مقابل فروشگاه میخکوب میکند، یکی دوباری نفسش را از عطر قهوه که در فضای اطراف پیچیده پر میکند و دوباره به راهش ادامه میدهد، فروشگاهها و ساختمانها را یک به یک با چشم دنبال میکند، انگار دنبال گمشدهای میگردد، بالاخره پیدایش میکند، «کافه نادری»، از بیرون نگاهی به داخل میاندازد، معطل نمیکند و از راهروی ورودی وارد کافه میشود، با هیجان به در و دیوار و صندلی و میزهای کافه نگاهی میاندازد. هنوز بعد از سالها ترکیب کافه تکان نخورده است. زیاد شلوغ نیست، خودش را به میزی که کنار یکی از پنجرههای مشرف به حیاط است میرساند، همان جا پشت میز روی یکی از صندلیها مینشیند و محو تماشای حیاط کافه میشود: «چرا اینقدر متروکه شده؟» که صدای مردی مسن نجوای با خودش را قطع میکند یکی از کافهچیها با روپوشی زرشکی رنگ در کنار میز منتظر سفارش او ایستاده است.
از کافه که بیرون میآید به سمت خیابان سی تیر (قوام السلطنه) میرود، به تقاطع که میرسد به سوی جنوب خیابان راهش را کج میکند، میخواهد خیابان سی تیر را از ابتدا شروع کند تا چیزی از قلم نیفتد. موزه ملی ایران، عمارت قوامالسلطنه، رستوران گل رضاییه، کلیسای مریم مقدس، آتشکده آدریان، کنیسه حییم و در انتهای تور خیابانگردیاش برای ناهار خودش را به پیتزا داود در خیابان نوفل لوشاتو، کوچه لولاگر میرساند، هنوز بناهای قرینه کوچه سرجایشان هستند، به پیتزا فروشی که میرسد سراغ آقا داود را میگیرد، میگویند: «به منزل رفته است.» بزرگ بعد از صرف غذا به سوی خانه حرکت میکند، مادر منتظر است در خانه پدری که آرام جانش است برای آغازی دوباره ...