قدرشناسی بیکران
سالها پیش دچار افسردگی شدم و مدتی را در جایی بیابانگونه به سر بردم. برادرم چهاردیواری خود را در آن بیابان در اختیار من قرار داده بود. یک محوطه بزرگ با یک سرپناه و یک سگ. سگی پیر و قوی هیکل. این سگ در آن محیط خلوت و ناامن دوست مناسبی به نظر میرسید. ما مدتی با هم بودیم و من بخشی از غذای خود را با او سهیم میشدم و او نیز مرا از دزدان شب محافظت میکرد. اما روزی رسید که آن سگ بیمار شد. به دلیل نامعلومی بدن او زخم بزرگی برداشت. زخم ظاهر ناجوری داشت تا اینکه بالاخره کرم گذاشت. دامپزشک درمان او را بیاثر دانست و تاکید کرد که نگهداری او خطرناک است و باید کشته شود. برادرم نتوانست این کار را بکند. از من خواست که او را از ملک بیرون بیندازم تا خود در بیابان بمیرد. من نیز سگ را بیرون کردم. ابتدا مقاومت میکرد ولی وقتی دید مصر هستم رفت و هیچ نشانی از خود باقی نگذاشت. دیگر او را ندیدم. تا اینکه روزی برگشت. از سوراخی مخفی وارد شد که راه اختصاصی او بود. بدون آن زخم وحشتناک. او زنده مانده بود و برخلاف همه قواعد علمی هیچ اثری از آن زخم باقی نمانده بود. نمیدانم چه کار کرده بود و یا غذا از کجا تهیه کرده بود. اما فهمیده بود که چرا باید آنجا را ترک میکرده و اکنون که دیگر بیمار و خطرناک نبود بازگشته بود. ما زندگی روزانه خود را از سر گرفتیم بدون هیچگونه دلخوری. در نزدیکی مکان اقامت ما چهاردیواری دیگری بود که نگهبانی پیر داشت. چند روز بعد از بازگشت سگ، آن نگهبان را ملاقات کردم و او به نکتهای اشاره که تا عمق وجودم را لرزاند. او گفت سگ در آن اوقاتی که رانده شده بود هر شب میآمد پشت در و تا صبح نگهبانی میداد و صبح پیش از اینکه کسی متوجه حضورش شود از آنجا میرفت. هرشب! من نتوانستم از سکوت آن بیابان چیزی بیاموزم اما قدرشناسی آن سگ مرا در خود خرد کرد و فروریخت. او همیشه استاد من خواهد بود.