| شهاب نبوی | آقاجون به خاطر چترشدنهای ما توی خونهاش، چندسالی میشد از تهران رفته بود شمال، اما ظهر پنجشنبه که میشد، کل فامیل یا همون دسته گاومیشهای وحشی (ناراحت نشید، این اسمیه که خودمون انتخاب کردیم) با ابزار و ادوات جنگیمون شامل قلیون و سیخ و آتیش گردون و شلوارک و اینا اول جاده چالوس قرار میذاشتیم و راه میافتادیم سمت ویلای آقاجون. راز موفقیتمون هم کار تیمی بود. هرکدوم از ماها یه توانایی خاصی داشتیم و اگه متحد نمیشدیم و با هم نمیرفتیم، موفق به فتح خونه حاجآقا نمیشدیم، چون یه مدت که گذشت و دید ما ولکن ویلاش نیستیم، دیگه به هوای اینکه گوشش نمیشنوه، نه در حیاط رو باز میکرد، نه گوشی رو جواب میداد. اینجا بود که تواناییهای متفاوتمون به درد میخورد، چون در رو که باز نمیکرد، دیوارها رو هم داده بود مثل قصر اسپارتاکوس چندین متر بلند کرده بودند؛ اینجا پسرخالهام جمشید، خیلی به کار میومد. بیشرف از دیوار صاف میرفت بالا و بعدش میپرید و در رو باز میکرد و میگفت: «بیاید تو، بیاید تو...» حاجی بعد چندوقت دیگه به عمق میمونیت جمشید پی برد. هرچی دیوار رو بلندتر میکرد، فقط ذوق جمشید رو برای بالارفتن بیشتر میکرد. دید دیوار دیگه جواب نمیده، داد مثل قصر خسروپرویز، از این حفاظهای آهنی و نوکتیز سرش جوش دادند. این دیگه میشد محصول مشترک بابای من و جمشید. بابام آهنگر بود، یه لباس زیروروهایی با ورقهای 10میل، برای جمشید درست کرد، جلوی در که میرسیدیم، جمشید مثل گلادیاتورها، اینارو میپوشید و خودش رو مثل شامپانزه میکشید بالا و در رو باز میکرد و میگفت: «بیایید تو، بیایید تو.» دیگه بعد یه مدت تقابلمون با آقاجون از حالت جنگ سرد خارج شد و کاملا علنی شد. یه دفعه به 600، 500متری ویلا که رسیدیم، دیدیم دارند با تیر میزننمون. پناه گرفتیم. برجک درست کرده بود و داشت بهمون شلیک میکرد. این دیگه کار شوهرخالم «آقای باقری» بود. ایشون از نظامیهای باتجربه و بازنشسته بودند. رفتیم میدون گمرک و کلی لباس و ابزار استتار، دید در شب، ضدگلوله و از اینجور چیزا گرفتیم و برگشتیم. خوشبختانه از این مرحله دشوارم سربلند بیرون اومدیم. الان یه مدتیه حاجآقا جیم زده و ویلاش رو به قصد مکانی نامعلوم ترک کرده. دعا کنید بلایی سرش نیومده باشه.