علیاصغر حداد مترجم
بهخاطر حرفهام و البته به علت سفر کاری- تحصیلی که در دوران جوانی به آلمان داشتم، خاطرات ریز و درشتی در ذهنم جا گرفتهاند. سال 1970 برای ادامهتحصیل و البته کار، به آلمان مهاجرت کردم. بعد از مهاجرتم هیچ پولی از ایران برایم نمیفرستادند. کمکم با تغییر فضای زندگی با سختیهای پیشرو کنار آمدم. در آغاز در برلین غربی کار ساختمانی میکردم و پول مختصری درمیآوردم. از این مقدار اندک بخشی را به خرجهای زندگی روزمره اختصاص دادم و بخشی را نیز پسانداز کردم. در همان زمان آموختن زبان آلمانی را هم آغاز کردم. محیط تغییر کرده بود و دیگر از فشارهای داخل ایران خبری نبود. خیلی خوشحال بودم که میتوانم کار کنم. بعد مدتها وارد دانشگاه شدم. شانس بزرگی به من رو کرد و باعث شد بتوانم بورسیه شوم. ماهی 400 مارک به من کمکهزینه تحصیلی میدادند. با این 400مارک زندگی متوسطی را میشد گذراند. از آنجایی که در ایران زیاد اهل درس نبودم و معدل دیپلمم خیلی پایین بود، نمیتوانستم سریع وارد دانشگاه شوم. حدود یکسالونیم به علافی و کارکردن گذشت تا مخارجم دربیاید. بعد از 2سال دری باز شد و اجازه دادند امتحان بدهم. اگر پذیرفته میشدم، مستقیما وارد دانشگاه میشدم و دیگر نیاز به گذراندن دوره کالج نبود. دوستانی که با من به آلمان آمدند، درحال تمام کردن دوره کالج بودند. من امتحان را دادم و خیلی خوب نتیجه گرفتم. وارد دانشگاه شدم. در امتحان دیگری پذیرفته شدم و بورسیه گرفتم. در ایران انضباط به خرج نمیدادم. یکباره در آلمان شاگرد درسخوانی شدم. رفتارم تغییر کرده بود. همراه دوستان ایرانیام و برادر بزرگم آپارتمانی را اجاره کردیم. برلین غربی با دیوار دورش بدل به جزیره شده بود. اما در آن جزیره از همه جای دنیا آدم حضور داشت. برلین فضای جهانی بسیار جالبی داشت. فضا بهگونهای نبود که مردم این سرزمین از دل یک جنگ خانمانسوز بیرون میآیند، نه اینجور نبود. برعکس فضای بینالمللی خوبی بود و بهعنوان یک خارجی تا حدی که زبانت قوی بود، به راحتی میتوانستی زندگی کنی. در محیط دانشگاه حتی بیشتر از آلمانیها به ما میرسیدند، برای اینکه با بیگانهها احساس همبستگی میکردند. بعد 2سال در برلین هرگز احساس بیگانگی نمیکردم. خانهای 3طبقه اجاره کرده بودیم. یکسال را آنجا زندگی میکردیم. من ایرانی بودم و بقیه آلمانی بودند. هیچوقت با محافل روشنفکری در ارتباط نبودم و هنوز هم با آنها ارتباطی ندارم. در آن سالهای بعد از ورودم به ایران زمینهاش پیش نمیآمد؛ اما الان از ارتباط با محافل روشنفکری پرهیز میکنم، برای اینکه احساس میکنم حضور در چنین مجامعی جلوی کارم را میگیرد. 3 روز هفتهام به تدریس زبان میگذرد و هفتهای 3 روز بیشتر وقت ندارم ترجمه کنم. تقریبا تمام ساعتهای روز هم به ترجمه میپردازم. گاهی همسرم گله میکند که اتاق کار را با اداره اشتباه گرفتهای و مدام درحال کار هستی! من خیلی دیر شروع به کار کردم. خیلی کار هست. شوق این را دارم که بیشتر کار کنم. من برای مترجم شأن روشنفکری قایل نیستم. گپزدن صرف را خوش ندارم، میخواهم کارم را بکنم. برایم جذاب است بخشی از اثری را که ترجمه کردهام، برای مخاطبها بخوانم. مواجه شدن رودررو با مخاطبها برایم اتفاق جالبی است اما با توجه به شرایط ایران رسیدن به این آرزو، احتمالی در حد صفر دارد. هنوز هم به شدت مشغول ترجمهام و به این کار عشق میورزم.