شماره ۱۳۶۱ | ۱۳۹۶ سه شنبه ۱۵ اسفند
صفحه را ببند
کوچه سوم

|  سیدجواد قضایی|  من و وحید و محسن رفتیم کوه. از آن‌جایی که وحید گفته بود کوه خیلی باصفاست و آدم‌هایش هم باصفا و خونگرم و مهربان هستند و کلا هر کس کوه می‌رود اهل زندگی است، من کت و شلوار و کفش مجلسی واکس‌زده پوشیدم، به امید این‌که از این حالت تجرد بیرون بیایم. محسن اما یک کوله بزرگ روی دوشش بود و لباس ورزشی به تن کرده بود. وحید هم با دو کیسه بزرگ حاوی چیپس و پفک و ماست موسیر همراهی‌مان می‌کرد. از ماشین که پیاده شدیم، من پیشنهاد دادم کمی استراحت کنیم. محسن گفت: «بالاتر باصفاتره ‌ها! این‌جا که کسی نیست!» وحید یکی از چیپس‌ها را باز کرد. محسن گفت: «لااقل تا همین کوهپایه بریم. هوای این‌جا هنوز آلودس.» من و وحید گوشه خیابان نشستیم و مشغول خوردن شدیم. پیرمردی که با لباس کوهنوردی از قله برگشته بود، خسته نباشید بلندی گفت و رفت. محسن گفت: «این‌قدر دست‌دست کردین دیر شد. اه» بعد کوله‌اش را باز کرد. زغال و قلیان را بیرون کشید و به من گفت: «حاضرش کن، همین‌جا می‌کشیم اصلا.»


تعداد بازدید :  471