مریم سمیعزادگان نویسنده
امروز دو بار این جمله را شنیدم: «کاش یکی به دادمان برسد.» اولی اهل بانه بود. کوتاه و عضلانی، بیشتر شبیه کشتیگیرهای مازندرانی بود تا شاگردمکانیک تعمیرگاهی در جنوب تهران. صورت آفتابسوخته و تهریش داشت، سن و سالش خیلی قابل حدس نبود. خودش میگفت 34سال از خدا عمر گرفته. میگفت پنج سر نانخور، چشم به دستان او دارند؛ پدر و مادر پیر و زن و دو فرزندش. پرسیدم: «سختتان نیست این دوری؟ بانه کجا، تهران کجا؟» آهی کشید و گفت: «اگر همان جا، توی همان شهر خودمان کار بود که...» حرفش را نصفه گذاشت. چند لحظه فکر کرد و ادامه داد: «دو سال است شبها توی اتاق پشتی تعمیرگاه میخوابم، تابستان از گرما خوابم نمیبرد و زمستان از سرما. دو سال است خواب آرام نداشتهام، غذای گرم نخوردهام....» دو انگشت اشاره و میانی را گرفت سمتم و جلوی چشمم تکان تکانشان داد: «دو وعده غذا میخورم، آن هم چه... بیشتر با نان خودم را سیر میکنم، قبلا تخممرغ و پنیر آنقدر گران نبود، یادم هست پدرم میخواست تعارف کند که میهمان ناخوانده ناهار بماند، میگفت نان و پنیری هست، یا به شوخی به مادرم میگفت خانم دو تا تخممرغ هم بزن گوشه قابلمه....» از پدر و مادرش که حرف زد، دوباره آه کشید، دوباره مکث کرد. خط اخم میان ابروهایش عمیق بود، بیاغراق شبیه شکاف شمشیر، مثل کسی که سالها نخندیده، با خنده غریبه بود انگار. سرش را پایین انداخت و با انگشتان دستش بازی کرد. صدایش ضعف داشت وقتی میگفت: «دو ماه است بچههایم را ندیدهام، دو ماه و سیزده روز.» دلم گرفت وقتی نحسی سیزده را توی صدای گرفتهاش احساس کردم. دستانش را توی هم قلاب کرد و روی هم فشار داد. زیر لب گفت: «کاش یکی به دادمان برسد.»
دومی اهل تهران بود. روی نیمکت پارک نشسته بود و به لقمه نان و پنیر توی نایلون دستش گاز میزد. آخرین لقمه را که فرو داد، نایلون را چهار تا کرد و توی جیب مانتوی رنگ و رو رفتهاش جا داد. زیر لب گفت: «کاش یکی به دادمان برسد.» خرده نانها را از روی دامن مانتو جمع کرد و توی مشت گرفت، توی چشمانم نگاه کرد و گفت: «دو سال است کم آوردهایم، کار شوهرم کفاف زندگیمان را نمیدهد. بالاجبار از کله سحر تا بوق سگ توی این خیابانهای پر از ترافیک تهران رانندگی میکنم.» با تعجب نگاهش کردم، شیرین 70 سال داشت. دسته موی سفیدی از روسری بیرون ماندهاش زیر آفتاب برق میزد و جای یکی دو دندان توی دهانش خالی بود. پرسیدم: «حالا با رانندگی شما، چرخ زندگیتان میچرخد؟» گفت: «پرداخت قبض آب و برق و گاز سهم من است، مخارج زندگی را نصف کردهایم.» قبضی از جیب بیرون آورد و گرفت سمتم: «امروز صبح آمده، 109 تومان، عوارض شهرداری و نوسازی است... این از آن هزینههاست که یکهو ناغافل سرت خراب میشود.» جملهاش تمام نشده بود که چشمش افتاد به کتاب توی دستم، نگاهش معذبم کرد، حس کردم از بیخیالیام تعجب کرده، پرسید: «تو چکارهای؟» گفتم: «مینویسم.» پرسید: «چه و کجا؟» جوابش را با لبخند دادم. از جا که بلند شد، صدایش پر از التماس بود. پرسید: «از من هم مینویسی؟» منتظر جوابم نماند. گفت: «بنویس امروز زنی دیدم 72ساله، کمرش زیر بار سنگین گرانی خم شده بود، بنویس خودش گفت از صبح تا شام کار میکند و جان میکند، به سختی پول در میآورد که جلوی بچههایش شرمنده نباشد. بنویس پیرزنی دیدم غیرت داشت، کار میکرد تا دست مردش جلوی نامرد دراز نشود که بیچارگی را روز به روز بیشتر، توی چشم مرد هفتاد و سه چهار سالهاش نبیند. بنویس امروز زنی را دیدم که چند سالی هست زن بودنش فراموشش شده.» مکثی کرد و پر بُغض پرسید: «مینویسی؟»