سکه و گلدان
روزی دست پسربچهای در گلدان کوچکی گیر کرد و هر کاری کرد، نتوانست دستش را از گلدان خارج کند. به ناچار پدرش را به کمک طلبید اما پدرش هم هرچه تلاش کرد نتوانست دست پسر را از گلدان خارج کند. گلدان گرانقیمت بود، اما پدر تصمیم گرفته بود که آن را بشکند. قبل از این کار به عنوان آخرین تلاش به پسرش گفت: «دستت را باز کن، انگشتهایت را به هم بچسبان و آنها را مثل دست من جمع کن. آن وقت فکر میکنم دستت بیرون میآید.» پسر گفت: «میدانم اما نمیتوانم این کار را بکنم.» پدر که از این جواب پسرش شگفتزده شده بود پرسید: «چرا نمیتوانی؟» پسر گفت: «اگر این کار را بکنم سکهای که در مشتم است، بیرون میافتد!» نتیجه اخلاقی: شاید شما هم به سادهلوحی این پسر بخندید، اما واقعیت این است که اگر دقت کنیم میبینیم همه ما در زندگی به بعضی چیزهای کم ارزش، چنان میچسبیم که ارزش داراییهای پرارزشمان را فراموش میکنیم و در نتیجه آنها را از دست میدهیم.
تواضع و نجات
مردی در کارخانه توزیع گوشت کار میکرد. یک روز که به تنهایی برای سرکشی به سردخانه رفته بود درِ سردخانه بسته شد و او داخل سردخانه گیر افتاد. آخرِ وقت کاری بود و هیچ کس متوجه گیر افتادن او در سردخانه نشد. بعد از 5 ساعت، مرد در حال مرگ بود که نگهبان کارخانه درِ سردخانه را باز کرده و او را نجات داد. او از اینکه نگهبان بیهیچ دلیلی به سردخانه سر زده متعجب بود. نگهبان برایش توضیح داد: «من 35 سال است در این کارخانه کار میکنم و هر روز هزاران کارگر به کارخانه میآیند و میروند. ولی تو یکی از معدود کارگرهایی هستی که موقع ورود با ما سلام و احوالپرسی میکنی و موقع خروج از ما خداحافظی میکنی. خیلی از کارگرها با ما طوری رفتار میکنند که انگار نیستیم. امروز هم مانند روزهای قبل به من سلام کردی ولی خداحافظی کردن تو را نشنیدم. برای همین تصمیم گرفتم برای یافتن تو به کارخانه سری بزنم.» نتیجه اخلاقی: متواضع باشیم و به افراد پیرامونمان احترام بگذاریم. بیایید تأثیر مثبتی بر زندگی اطرافیانمان مخصوصاً افرادی که هر روز میبینیم داشته باشیم.