علی دهقان روزنامهنگار
اینروزها یک فکر بزرگ سنگینیاش را روی ذهن «من» آوار کرده است و با تمام توانش سلولهای مغزم را گاز میزند. باور کنید از این همه کشوقوس در مغزم گاهی احساس میکنم کسی جمجمهام را قلقلک میدهد تا من شاد شوم تا دلم ریسه رود. حتی گاهی فکر میکنم که چقدر دلم میخواهد این فکر بزرگم را با بقیه آدمهای اطرافم تقسیم کنم تا آنها هم مثل من بیتاب باشند، در این فکر که چگونه میشود فکر نکرد. این ماجرا اینروزها دهانش را به اندازه دهان ناخنگیر باز میکند و ذرهذره، ریزریزم میکند.
شاید لحظهای نباشد که در این تصویر یا نقاشی از تخیل فرو نروم که ایکاش مثلا پیشانیام کلیدی داشت و هروقت میخواستم فشارش میدادم و همهچیز در مغزم خاموش میشد، یعنی یک بیفکری مطلق. باور کنید از این همه بیفکریهای جدی خسته شدم که نقش فکرهای بزرگ را در مغز آدم بازی میکنند. برای همین دلم یک بیفکری واقعی و مطلق میخواهد. چیزی که فقط بیرنگ باشد و آدم احساس کند در مواقعی میتواند بمیرد و بعد دوباره زنده شود. البته فکرم به این سمت هم کش میآید که حتما دیوانه شدهام که چنین چیزی در مغزم، به افکارم لگد میزند. ولی تمام بدبختی ماجرا اینجاست که دیوانه نیستم. هنوز گاهی به اختیار خودم میخندم و گاهی به اختیار خودم گریه میکنم و گریه میکنم و این تنها برگ برندهای است که در مشتم فشارش میدهم. واقعیت این است که به اندازهای دیوانه نیستم که دلم میخواهد و تاسف میخورم و قلبم میلرزد. به نظر من بهترین کار در این دنیا یا به عبارتی بهترین بودن در «دنیای اکنون»، دیوانه بودن است.
دیوانه به این معنا که نفهمی در اطرافت چه میگذرد و درک نکنی که آدمها با جثههای کوچکشان چگونه دهانشان به اندازه دهان اژدها باز میشود و آتش روی سر هم میریزند؛ چیزی شبیه سینمای وحشت. کافی است که سر بچرخانیم، به وضوح میبینیم که همه ما یا تعداد زیادی از ما به عناصر صحنه یا پشتصحنه یک فیلم ترسناک تبدیل شدهایم. برای همین این روزها دایم در این گمانم که اگر میشد فکر را تعطیل یا چراغ مغز را خاموش کرد، حداقل بعضیوقتها مسیری برای فرار از این سینمای ترس وجود داشت. یا دستکم کاش دیوانه بودم که در کنار همه این آدمگریزیها، میایستادم در کنار خودم و برای عبور ماشینها و ابرها و برای صدای آب و قاب کهنه تصویر پدرم و برای رنگها شاد میشدم و دست تکان میدادم. دیوانه اگر بودم حتما میتوانستم که بعضیوقتها سنگ بردارم و سر و کله آدمهای شهر را وقتی با بیتفاوتی از کنار هم عبور میکنند و در ذهنشان به روی هم سیلی میزنند، نشانه بروم. حالا اگر این کار را بکنم دوباره حسابم با کتاب قانون و دستبند و تاریکی یک اتفاق کوچک است. ترسو شدهام. اینروزها به این ترس زیاد فکر میکنم و دایم فکر میکنم ایکاش میدانستم چند پنجره در دنیا وجود دارد یا در همه ساختمانهای دنیا چند پنجره دهانشان را رو به دنیا باز کردهاند. عاشق تعداد پنجرههای دنیا شدهام. آنها قویترین موجودات زنده جهان هستند چون بیدریغ نور هدیه میکنند و با قدرت، سالها به سیاهیها و سپیدیها نگاه میکنند و خم به ابرو نمیآورند. فقط گاهی غبار روی تنشان مینشیند که به اندازه زور یک بند انگشت میشود روی غبارشان نقشی از یک خنده کشید.