مهرداد احمدی شیخانی
در دوران کودکی، سرگرمیهای ما، بازیهایی بود که با همسالان خود در کوچهها انجام میدادیم. یکی از آنها بازیای بود به نام «هفتسنگ». این بازی چنین بود که دو گروه میشدیم، هفت تکهسنگ، یا هفت تکه کاشی یا سفال شکسته را روی هم میگذاشتیم، یکی از بازیکنان یکی از گروهها، توپی را به سوی این سنگهایِ روی هم پرتاب میکرد، تعدادی از آنها را به زمین میریخت، گروه مقابل توپ را برمیداشتند و طوری که معلوم نشود توپ نزد کدامشان است، بازیکنان گروه مقابل را دنبال میکردند و در فرصتی مناسب، با توپ پنهانشده، ضربهای به یکی از افراد حریف میزدند و بازی را میبردند. از آنسو نیز، حریفی که سنگها را زده بود، سعی میکرد قبل از اینکه توپ بخورد، دوباره سنگها را روی هم بچیند و بازی را ببرد.
اما جدای از این وضع کلی، بازی ظرافتهایی هم داشت. غیر از آن روش پنهانکردن که معلوم نشود توپ دست چه کسی است، تا بتوان از بیخبری حریف برای ضربهزدن به او سود برد، انداختن سنگها هم بسیار برای خودش شگرد داشت. بهخصوص اینکه چند سنگ به زمین بیفتد و به چه فاصلهای، بسیار اهمیت داشت. وقتی هر لحظه ممکن باشد که یکی از بازیکنان حریف که معلوم نیست کدامشان باشد، بالای سرت بیاید و با توپ تو را بزند، زمان برای گذاشتن سنگها به روی هم بسیار کوتاه خواهد بود و تا چشم به هم بزنی، توپ را خوردهای. از همینرو در هر گروه، آنکه توپ را به سوی سنگها میانداخت، مسئولیتی دشوار را برعهده داشت که هم بتواند سنگها را بزند و هم با زدن آنها، تعداد کمتری سنگ به روی زمین بیفتد تا در زمان کوتاهتری هم بتوان آنها را روی هم گذاشت. لذا توپاندازی از عهده هرکسی برنمیآمد، چراکه بعضیها چنان توپ را به سنگها میکوبیدند که هر تکهاش به طرفی پرتاب میشد و آنوقت دیگر هیچ فرصتی برای سرهمکردن سنگها به دست نمیآمد و همین از همپاشیدگی «هفتسنگ»، دلیل باخت تیمشان میشد. البته زیاد هم نمیشد به کودکان ایراد گرفت که چرا چنان درگیر هیجان بازی میشدند که زدن و فروریختن سنگها را میدیدند ولی جمعکردن بعدش را توجه نمیکردند. هرچه باشد، کودکی است و بازی و هیجانات کودکی.
میگویند؛ بازیهای کودکی، تمرینی است برای ورود به جهان بزرگسالی و کودکان با همان بازیهاست که مهارتهای زندگی واقعی را یاد میگیرند. شاید برای همین است که وقتی بزرگ میشویم، چه بخواهیم یا نخواهیم، مجبوریم هرکاری که میکنیم، قبل از انجامش، بعدش را هم ببینیم.
زندگی واقعی هم بیشباهت به همین بازی «هفتسنگ» نیست و اینطور نیست که تا ابد فرصت داشته باشیم که سنگها را روی هم بچینیم. بسیار میشنویم که میگویند برای درستشدن یک وضعیت، باید آن را بکوبیم و از نو بسازیم، اما واقعیت جامعه، چندان هم مانند یک ساختمان نیست که بشود از بیخ کوبیدش و از نو ساختش. جامعه و ساختارهای اجتماعی این شکلی نیست. همان موقعی که مشغول کوبیدنیم، جامعه و ساختارهایش مشغول کار خودشان هستند و تا بیاییم خرابکردن را تمام کنیم، راه خودشان را رفتهاند و چیزی که برای ما میماند، همان خرابیهاست. البته اگر جامعه با همه ساختارهایش کلا مثل چوب خشک یکجا میایستاد تا ما خرابش کنیم و از نو بسازیمش، خیلی خوب بود، ولی چه میشود کرد که آنچه در واقعیت جریان دارد، مثل همان توپزنهای تیم حریف است که معلوم نیست توپ دست کدامشان است و چه وقت و از کجا آن را بر سر ما خواهند زد.
یا باید بپذیریم که زمانمان بسیار کوتاه و حریف هم هوشیار است و توپ هم دست اوست و تا به خود بیاییم، آن را بر سرمان خواهد زد یا اگر قرار است به نتیجه برسیم، باید به اندازه توان و فرصتمان و در همان حدی که بشود خراب کرد و درست کرد، توپ را به «هفتسنگ» بزنیم. فرق اصلاحطلبی و انقلابیگری هم همین است. یکی میداند که همه عوامل الزاما در اختیار او نیست و جهان بیرون از ذهنش به راه خودش خواهد رفت و آن دیگری میگوید چه بخواهی یا نخواهی باید همه چیز به اراده من باشد و همه جهان باید صبر کند تا من سنگهایم را روی هم بگذارم.