کارگر معمولی
مردی خسته و کوفته از کار روزانه دیر وقت به خانه رسید. از پشت در صدای همسر و پسر کوچکش را شنید که با هم دردل میکردند. مرد که از پشت پرده به حرفهای آنها گوش میداد متوجه شد چند تا از بچههای مدرسه در مورد شغل پدرشان لاف زده و گفته بودند آنها از مدیران اجرایی بزرگ هستند. بچهها از پسرک شغل پدرش را پرس و جو کرده بودند و او زیر لب گفته بود: «پدرم فقط یک کارگر معمولی است.» مرد آرام سرک کشید و دید همسرش ضمن نوازش موهای پسرک گونه خیس او را بوسید و گفت: «پسرم، حرفی هست که باید به تو بزنم. تو به دوستانت گفتی که پدرت یک کارگر معمولی است و درست هم گفتی، ولی شک دارم که واقعاً بدانی کارگر معمولی چه جور کسی است، برای همین برایت توضیح میدهم. در همه صنایع سنگینی که هر روز در این کشور به راه میافتند، در همه مغازهها، در کامیونهایی که بارهای ما را این طرف و آن طرف میبرند، هر جا که میبینی خانهای ساخته میشود، هر جا که خطوط برق را میبینی و خانههای روشن و گرم، یادت نرود که کارگرها و متخصصین معمولی این کارهای بزرگ را انجام میدهند! درست است که مدیران، میزهای قشنگ دارند و در تمام طول روز، پاکیزه هستند، این درست است که آنها پروژههای عظیم را طراحی میکنند، ولی برای آنکه رویاهای آنها جامه حقیقت به خود بپوشند، فراموش نکن که باید کارگرهای معمولی و متخصصین دست به کار شوند. اگر همه مدیران، کارشان را ترک کنند و برای یک سال برنگردند، چرخهای کارخانهها همچنان میگردد، اما اگر کسانی مثل پدر تو بر سر کارشان حاضر نشوند، کارخانهها از کار میافتند. این قدرت زحمتکشان است. کارگرهای معمولی هستند که کارهای بزرگ را انجام میدهند.» مرد پس از قورت دادن بغضی که در گلو داشت سرفهای کرد و وارد اتاق شد. چشمهای پسرک از شادی برق میزدند. او با دیدن مرد از جا پرید و بغلش کرد و گفت: «پدر، به این که پسر تو هستم افتخار میکنم، چون تو یکی از آن آدمهای مخصوصی هستی که کارهای بزرگ را انجام میدهند.»