| شهاب نبوی | صبح که از خواب پریدم، احساس کردم روز آخر زندگیام است. توی خواب بابابزرگ خدا بیامرزم میخواست به زور سیبی که دستش بود را فرو کند توی حلقم. هی او میدوید، هی من که از خواب پریدم. اینقدر بیحوصله بودم که حتی به دستشویی هم سر نزدم. لباسهایم را هم که هیچوقت شبها بعد از آمدن از سرکار عوض نمیکنم تا صبحها فقط کفش بپوشم راه بیفتم پی یک لقمه نان. اخلاق سگی اول صبحم باعث میشود تا حتی حوصله نون و پنیر و چای شیرینم نداشته باشم. گوشیام را چک کردم. امروز هم انگار بیبرکت نبوده و علاوه بر هوای سمی تهران و اهواز و بعضی شهرهای دیگر، یکی دوتا زلزله و آتشسوزی هم داشتهایم. برای دلخوشی خودم چند تا خبر از تیراندازی توی آمریکا و زلزله توی کشورهای دیگه هم خواندم تا فکر نکنم همه بدبختیها مال ماست. چند سال پیش که یکبار ناپرهیزی کردم و رفتم دکتر بهم گفت: هروقت مثل الان قفسه سینهات اینطوری درد گرفت، احتمال سکته و مردنت خیلی زیاده. کلا با مردن مشکلی نداشتم. فقط مخارج مردن، از قبیل قبر و سنگش و چهل روز نون مفتدادن به فک و فامیلی که از شهرستان میآمدند، اذیتم میکرد. توی راه بودم که رئیسم زنگ زد و گفت: هرچه زودتر راهی فرودگاه بشوم و با بلیتی که رزرو کرده، بروم نمایندگی شرکت توی یکی از شهرستانها. همیشه از هواپیما میترسیدم و از لحظه بلندشدنش، سعی میکردم بخوابم؛ اما معمولا نمیتوانستم و تا مقصد مثل ژله میلرزیدم و دعا میکردم. کیسه زیر صندلیام را هم، همیشه پر تحویل مهمانداران میدادم. همیشه ترجیحم این بوده که اگر قرار است بمیرم، از قبل خبردار باشم و بروم و دل آنهایی را که شکستهام، به دست بیاورم. نمیدانم چرا باید به این چیزها فکر میکردم؟ بارها سوار این لکنتهها شده بودم و نمرده بودم. هواپیما را که از دور دیدم، انگار قاتلم را دیده باشم. خیلی سخت است آدم با قاتلش روبهرو شود. دلم میخواست بهش بگویم من از تو که هیچی از گندهتر از تو هم نمیترسم اما با خودم گفتم، الان مثل این پیرمردها لج میکند و یک بلایی سرم میآورد. اینبار اما ترس همیشگی را نداشتم و راحت خوابیدم. بیدار که شدم، گوشیام را چک کردم و دیدم انگار همه ما مُردهایم. حس بدی نبود، فقط دلم برای بعضیها خیلی تنگ میشود.