شماره ۱۳۴۸ | ۱۳۹۶ يکشنبه ۲۹ بهمن
صفحه را ببند
فلکه اول

| شهاب نبوی| یک روز رفتم اداره‌ای که کارم اونجا گیر بود. وارد طبقه اول که شدم، از اطلاعات پرسیدم: «آقا، من برای این کارم باید کجا برم؟» اونی که توی اتاقک اطلاعات نشسته بود، گفت: «چرا شما همه چیز رو حاضر و آماده می‌خواید؟ اصلا من نمی‌دونم. برو بگرد، یکی‌یکی سوال کن تا پیدا کنی.» عذرخواهی کردم و رفتم سمت اولین اتاق. خانمی داشت برای دو تا همکار دیگه‌اش از میهمانی دیشب خانه خواهرشوهرش تعریف می‌کرد. رفتم داخل و گفتم: «ببخشید مزاحم شدم، این پرونده منو ببینید و بگید من کدوم قسمت باید برم؟» خانم گفت: «آقا مگه نمی‌بینید دارم صحبت می‌کنم که یهو لخت می‌پرید وسط حرف‌زدنم؟ بشینید تا کارم تموم شه و بهتون بگم.» بعد هم شروع کرد به تعریف‌کردن از تیکه‌هایی که به دستپخت و لباس خواهرشوهرش انداخته. من هم که عاشق این حرف‌های خاله‌زنکی، نشسته بودم و گوش می‌دادم. یهو وسطش بهش گفتم: «ولی خانم عسگری، دمت گرم خوب گذاشتی توی کاسه‌اش.» یهو قاطی کرد و گفت: «وا، تو چی می‌گی دیگه؟ برو بیرون، برو بیرون تا صدات کنم.» دوساعتی می‌شد توی اداره بودم و هنوز حتی نمی‌دانستم کدام قسمت باید بروم. شروع کردم، یکی‌یکی رفتم توی اتاق‌ها. توی اتاق بعدی یکی داشت با تلگرامش وَر می‌رفت، اون یکی هم داشت کلش بازی می‌کرد. نفر سوم هم تا من را دید، گفت: «این حرفا رو ول کن. بگو ببینم شیطون، فیلترشکن کار درست توی دست و بالت نداری؟» اتاق بعدی، دونفر در آرامش کامل و خیلی معصومانه خوابیده بودند. دلم نیامد بیدارشان کنم. اتاق بعدی، در کمال تعجب یک‌نفر داشت کار می‌کرد و جلویش صفی طولانی بود. وارد صف شدم. نیم‌ساعتی طول کشید تا به میزش رسیدم. پرسیدم: «آقا من باید کجا برم؟» گفت: «برو طبقه چهارم، اگه نبود طبقه سوم، اگه بازم نبود، طبقه دوم. خلاصه این‌قدر بگرد تا پیداش کنی.» بعد هم همگی زدند زیر خنده. فهمیدم کار نمی‌کرده و اون‌هایی هم که توی صف بودند، همکارانش بودند و آمده بودند تا سوغاتی‌هایشان را بگیرند. تلفنم زنگ خورد، شریکم بود. گفت: «مشکل حل شده و دیگه نیازی به اون اداره نیست.» نفس راحتی کشیدم و از همون اتاق شروع به فحش‌دادن کردم تا رسیدم به اطلاعات جلوی در. بعد هم تا قبل این‌که به جرم توهین به مامور دولت دستگیر بشوم، فرار کردم.


تعداد بازدید :  659