وقتی داشت میرفت، هیچ تلاشی برای نگهداشتنش نکردم. به این دلیل که اگر هم میماند حرفی برای گفتن نداشتم. سه ساعت پیش که با تاکسی به طرف میدان شاهعباسی میرفتم، راننده پیر جلوی پایش ترمز زد و او روی صندلی عقب کنار من نشست. داشتم از پنجره بیرون را نگاه میکردم که ماشین از روی یک سرعتگیر پرید. به خودم آمدم و بیاراده نگاهم به او افتاد که بیصدا گریه میکرد. وقتی تاکسی به ایستگاه آخر رسید درِ کیفش را با عجله باز و آن را برای پیداکردن پول زیر و رو کرد. من کرایهام را حساب کرده بودم و میخواستم پیاده شوم. هر چه گشت پولی پیدا نکرد؛ زیرلب غر میزد و به خودش ناسزا میگفت. راننده منتظر بود تا ما پیاده شویم. از کیف پولم اسکناس دوهزار تومانی درآوردم و گرفتم طرف راننده: «این خانم هم حساب میکنم.» راننده سرش را برگرداند به طرف ما و پس از براندازکردنمان به او گفت: «زود پیاده شو آبجی، راه رو بستیم.» اما او دستبردار نبود و همانطور که کارت عابر بانکش را در هوا میچرخاند با اشاره به میوهفروشی گفت: «الان پول میگیرم، لطفا چند لحظه منتظر باشید.» نتوانستم اسمش را از روی کارت بانکیاش ببینم؛ پیاده شد و دوید داخل میوهفروشی. بعد از او من هم پیاده شدم و دیدم چطور با خواهش از فروشنده میخواست که در ازای پول نقد برایش کارت بکشد و فروشنده هم طفره میرفت. با حالتی خجالتزده به من نزدیک شد. زیر چشمهایش تر و سیاه بود. با صدایی آرام گفت: «واقعا شرمندهام؛ اصلا یادم نیست کیف پولم....» وسط حرفش گفتم: «خودتون رو ناراحت نکنید. اینجور چیزها ممکنه برای هر کسی پیش بیاد.» برای چند لحظه سکوت بین ما برقرار شد. بعد کارتش را در کیف چرم سرمهایاش گذاشت و در آن را بست، این بار اسمِ روی کارت را خواندم. به من نگاه کرد و گفت: «بازم ازتون متشکرم. با اجازتون» و در پیادهرو میان انبوه آدمها از من دور شد. اگر از او پرسیده بودم شاید داستان زندگیاش را میگفت؛ اما من از او نپرسیدم که چرا گریه میکند. اگر از او پرسیده بودم و او هم گفته بود، الان به جای نشستن در چایخانه و دودکردن قلیان جای دیگری بودم و به جای این حرفها چیزهای دیگری مینوشتم. شاید در این شهر شلوغ دوباره او را ببینم؛ ولی حتی اگر هم ببینمش او را نمیشناسم مثل همه آدمهایی که از پشت این شیشه میبینم. مثل همه کسانی که من را نمیشناسند. به همین دلیل هم اگر میماند حرفی برای گفتن نداشتم.