| فاطمه ناصری|
تو مطب دکتر نشسته بودم و همه تلاشم این بود كه با لیستکردن همه مرضهایی که حتی علايمش را هم نداشتم بیستهزار تومان ویزیت دکتر را برایش حسابی حلال کنم. بیستهزار تومن ویزیت برای چند لیتر آبریزش بینی ارزشش را نداشت. بچه تخسی هی تفش را آویزان میکرد و قبل از رسیدنش به مجلهای که دستش بود، جمعش میکرد. مامان بچه که دید همه دارند به تفکاری بچه ژانگولرش نگاه میکنند با آرنج کوبید تو پهلوی بچه و گفت: «یه بار دیگه این کار رو بکنی آقا دعوات میکنه» و به من اشاره کرد. چند دقیقه که گذشت درد سقلمه مادرانه خوب شد و بچه دوباره تفش را آویزان کرد. دستم را بردم بالا و چنان زیر گوش بچه گذاشتم که برق از همه جایش بیرون زد. هنوز دستم سرجایش برنگشته بود که مادر بچه با کیف کوبید توی صورتم که: «هوی مرتیکه روانی چته؟ بچه گیر آوردی؟» در حالیکه گنجشکهای دور سرم داشتند ميچرخيدند و روی سرم خرابکاری میکردند به این فکر میکردم: «مگه برنامه همین نبود؟»