دو پیرمرد برای طرح دعوی بهلول را میان خود حکم قرار دادند. یکی از آنها قد بلند و دیگری خمیده قد بر عصای خود تکیه داده بود. بهلول از آنها خواست که طرح دعوی کنند. پیرمرد قد بلند گفت: «من مقداری طلا به این شخص قرض دادم تا در وقت امکان به من برگرداند و اکنون توانایی ادا کردن بدهکاری خود را دارد ولی تاخیر میاندازد و اینک میگوید گمان میکنم طلب تو را دادهام. حضرت قاضی! از شما تقاضا دارم او را سوگند بدهید که آیا بدهکاری خودش را داده است، یا خیر. چنانچه قسم یاد کرد من دیگر حرفی ندارم.» بهلول از آن دیگری خواست از خود دفاع کند. پیرمرد خمیده قد گفت: «من اقرار میکنم که مقداری طلا از او قرض کردهام ولی بدهکاری را ادا کردم و برای قسم یاد کردن، آمادهام.» بهلول از پیرمرد خمیده قد خواست که قسم یاد کند قرض خود را ادا کرده است. پیرمرد خمیده قد عصای خود را به مرد مدعی داد، سپس هر دو دستش را به سوی آسمان بلند کرد و گفت: «به خدا قسم که من قطعات طلا را به این شخص پس دادم و اگر بار دیگر از من مطالبه کند، از روی فراموشکاری و ناآگاهی است.» بهلول به طلبکار گفت: «اکنون چه میگویی؟» او در جواب گفت: «من میدانم که این شخص آدم مقیدی است و قسم دروغ یاد نمیکند، شاید من فراموش کرده باشم، امیدوارم حقیقت آشکار شود.» بهلول به آن دو نفر اجازه مرخصی داد. پیرمرد خمیده قد عصای خود را از دیگری گرفت و هر دو به راه افتادند. در این موقع بهلول به فکر فرو رفت و بیدرنگ هر دوی آنها را صدا زد. بهلول عصا را از پیرمرد خمیده قد گرفت و با کنجکاوی دیواره آن را نگاه کرد. سپس دیواره عصا را تراشید و ناگهان قطعات طلا که در میان عصا جاسازی شده بودند پدیدار شد. مرد طلبکار از دیدن طلاها حسابی جا خورد و خوشحال شد. آن سو پیرمرد خمیده قد سر خود را به زیر انداخت. بهلول به طلبکار گفت: «این مرد وقتی عصا را به دست تو داد، حیله کرد که قسم دروغ نخورد ولی من از او زیرک تر بودم.»