دستمال ابریشمی که توی جیب کت و شلوار سفیدش گذاشته بیشتر از کفشهای واکس زده و براقش جلب توجه میکند، پیر است و صورتی پُر از چین و چروک دارد. چند باری او را توی همین پارک روی همین نیمکت دیدهام، یا با بغل دستیاش حرف میزند یا انگشتهای بلند و استخوانیاش را روی پشتی نیمکت میگذارد و ضرب میگیرد. بیشتر وقتها اما هیچ کاری نمیکند، دو دستش را روی عصا میگذارد و به رو به رو نگاه میکند. اولین بار که قرعه بغل دستی بودنش به نام من افتاد و همصحبت شدیم، گفت دکتر است و آلمان درس خوانده. گفت سی سال آن جا بوده. دکترای اقتصادش را هم همانجا گرفته است، اسم شهر محل تحصیلش را هم گفت، مونیخ بود یا برلین. غافگیرم کرد، برای اینکه غافلگیرش کنم و بگویم من هم سوادکی دارم و آلمانی بلدم، به آلمانی پرسیدم چرا برگشته ایران؟ با دهان باز نگاهم کرد. به انگلیسی گفت دونت وری، جوابی که هیچ ربطی به سؤال من نداشت. دفعه بعدی که همصحبت شدیم، گفت مهندس است و بلژیک درس خوانده، گفت بیست سال آن جا بوده و مدرکش را همانجا گرفته است، نپرسیدم چرا برگشته؟ میدانستم جوابش ربطی به سؤال من ندارد. نماد بارز ضرب المثل معروف «دروغگو کم حافظه است»، این یکی هم حافظه خوبی نداشت، آن قدر که یادش نمانده بود قبلتر همدیگر را دیده و حرف زدهایم. امروز سومین بار است که او را میبینم. نمیگویم یک بار دکتر بود و یک بار مهندس. کنجکاوم بدانم این بار چه کاره است و کجا درس خوانده. میگوید پی اچ دی دارد و روانشناسی خوانده است. نمیگوید کدام کشور و چند سال. از همسر خوبش میگوید و سه فرزندش. اولی پزشک است و دومی مهندس. از سومی چیزی نمیگوید. تاکیدش بیشتر روی خوبی همسرش است. میپرسم: «شما که روانشناسی خواندهاید، چه میشود که یک نفر دروغ میگوید؟» سوالم را با سؤال جواب میدهد: «تو چکاره هستی؟» میگویم: «مینویسم.» میپرسد: «چرا مینویسی؟» کمی فکر میکنم و جواب میدهم: «اینطوری میروم در قالب یک خیاط، یک بنا، یک نقاش، یک نانوا...» میگوید: «هنرپیشهها هم همین کار را میکنند، نقشی را بازی میکنند تا بروند در قالب یک خیاط، یک بنا، یک نقاش، یک نانوا...» صدایش را یک پرده پایین میآورد و زمزمه میکند: «دروغگو هم برای همین دروغ میگوید.» میگویم: «...که برود در قالب یک خیاط؟ یک بنا؟» میگوید: «...که برود در قالب یک دکتر، یک مهندس، یک پروفسور...» لبخند میزنم و میپرسم: «با این اوصاف ممکن است زن و بچهای هم نداشته باشد و بگوید که دارد، نه؟...» نه را محکم به زبان میآورم. عصا را ستون دو دست لاغر و استخوانیاش میکند و چانه را آهسته روی آنها میگذارد و به رو به رو نگاه میکند، میگوید: «شاید دلش میخواهد زن و بچه داشته باشد و ندارد، شاید خواسته و نشده، خدا میداند، اگر نه چرا باید دروغ بگوید؟...آدم بدبخت نقش آدمهای خوشبخت را بازی میکند...» به نیمرخش نگاه میکنم، خوب حرف میزند، خیلی خوب، انقدر که به شک میافتم روانشناس نباشد.