شماره ۱۳۴۳ | ۱۳۹۶ دوشنبه ۲۳ بهمن
صفحه را ببند
از هر دری سخنی
سلف سرویس

سلف سرویس
مردی وارد یک رستوران شد. در گوشه‌ای به انتظار نشست، اما هرچه لحظات سپری می‌شد ناشکیبایی مرد از اینکه می‌دید پیشخدمت‌ها کوچکترین توجهی به او ندارند، شدت می‌گرفت. از همه بدتر اینکه مشاهده می‌کرد کسانی پس از او وارد شده‌اند در مقابل بشقاب‌های پر از غذا نشسته و مشغول خوردن هستند. او با ناراحتی به مردی که بر سر میز مجاور نشسته بود، نزدیک شد و گفت: «من حدود 20 دقیقه است که در اینجا نشسته‌ام بدون آنکه کسی کوچکترین توجهی به من نشان دهد. حالا می‌بینم شما که 5 دقیقه پیش وارد شدید با بشقابی پر از غذا در مقابلتان اینجا نشسته‌اید! موضوع چیست؟ مردم اینجا چگونه پذیرایی می‌شوند؟» مرد با تعجب گفت: «ولی اینجا سلف سرویس است.» سپس به قسمت انتهایی رستوران جایی که غذاها به مقدار فراوان چیده شده بود، اشاره کرد و ادامه داد: «به آنجا بروید، یک سینی بردارید و هر چه می‌خواهید، انتخاب کنید، پول آن را بپردازید، بعد اینجا بنشینید و آن را میل کنید!» نتیجه اخلاقی: زندگی هم در حکم سلف سرویس است. همه نوع رخدادها، فرصت‌ها، موقعیت‌ها، شادی‌ها، سرورها و غم‌ها در برابر ما قرار دارد، در حالی که اغلب ما بی‌حرکت به صندلی خود چسبیده‌ایم و محو این هستیم که دیگران در بشقاب خود چه دارند؟ و هرگز به ذهنمان نمی‌رسد خیلی ساده از جای خود برخیزیم و ببینیم چه چیزهایی فراهم است، سپس آنچه می‌خواهیم، برداریم.
چپق سوم
در افسانه‌‌ای سرخپوستی توصیه‌ای از یک رئیس قبیله است به این شرح که: اگر با برادرت در افتادی و خواستی او را بکشی، اول بنشین و چپق خود را چاق کن. چپق اول که تمام شد، متوجه می‌شوی که روی هم رفته قتل برای خطای انجام شده مجازات سنگینی است و خود را راضی می‌کنی که تنها با چوب و چماق به جانش بیفتی. آن وقت چپق دوم را چاق کن و تمامش کن. بعد به این فکر می‌افتی که به جای کتک زدن بهتر است به سختی دعوایش کنی. حالا چپق سوم را چاق کن. وقتی آن را تمام کردی، پیش برادرت می‌روی و به جای دعوا کردن ، او را در آغوش می‌گیری!


تعداد بازدید :  317