پیمان معادی، کارگردان باهوشی است. اصلا بهتر است بگویم آدم باهوشی است. او سعی میکند هر کاری را که تصمیم میگیرد یا حتی به او واگذار میشود به بهترین وجه به انجام برساند. معادی وقتی میخواهد بهعنوان فیلمنامهنویس کار کند، آثاری چون کافهستاره و آواز قو را حاصل میآورد که در نوع خود جزو خوبهایند؛ حتی اگر اقتباس اعلامنشده کافهستاره این سناریو را جور دیگری جلوه داده باشد. این فیلمنامهنویس وقتی هم بازی میکند، باز در پی بهترینهاست و بهناگاه بدل به تنها بازیگر ایرانی میشود که آن سوی آبها به او نقش پیشنهاد میشود و در یک سینمای واقعی به ایفای نقش میپردازد. او در کارگردانی نیز این اشتیاق به بهترینبودن را با خود دارد؛ چه در برف روی کاجها که فارغ از خوشایند یا تنفر سلیقهای، یک فیلم کمغلط است و چه در همین «بمب» که به جرأت میتوان آن را از بهترین فیلمهای این جشنواره بهشمار آورد؛ با هر متر و معیاری که بخواهید آن را ارزشگذاری کنید.
بمب برخلاف ظاهر سفت و سخت و تلخش درباره عشق است؛ عشقی که در شرایط سخت جوانه میزند و رشد میکند. بمب داستانش را در روزهای هولناک بمباران و موشکباران تهران روایت میکند؛ درباره زن و مرد روشنفکری که با هم مشکل دارند، اما بمب آنها را دوباره به هم نزدیک میکند. در حقیقت میتوان این فیلم را در این جملات خلاصه کرد که در دومین فیلم پیمان معادی بمباران شهرها با چاشنی عشق به تصویر کشیده شده است.
«بمب» و فیلمهایی چون بمب در عین روایت داستانشان - که میخواهد هرچه باشد- یک تناقض عمده را همراهی و حمل میکنند و آن تناقض بین دشواریهای یک روزگار ملتهب با طعم شیرین آن دشواریهاست. بگذارید اینگونه بگویم که واقعا دلیل شیرینی فیلمها و سریالهایی را که به دهه شصت میپردازند، نمیدانم. دهه شصت، دهه خون و جنگ و خیل جوانان خوابیده در تابوتهای مزین به پرچم؛ دهه شعارها و تنبیههای بیرحمانه مدارس؛ دهه مرگخواهی برای خود و باقی دنیا؛ دهه کمبود، حسرت، حیرت، ممنوعیت، بیفردایی، دههای که یک نوجوان را یک لباس آستینکوتاه میتواند به بازداشتگاه بکشاند و... که وقتی به مدیوم تصویر و رمان درآیند، جذاب میشوند. شگفت که در افکار و رویاهامان از آن روزگاران نیز باز دهه شصت زیباست. این امر در فیلم بمب نیز دیده میشود. در حقیقت این فیلم نیز در عین اینکه فضای غالب و بیرحم روزگار را به پرسش گرفته، اما باز بهناچار سر فرو میآورد مقابل فضای نوستالژیک آن روزگاران.
فیلم تصویری خشن از جامعه ارایه میدهد. جامعهای که شاید لحظهای بعد دود شده و به هوا رفته باشد. شهری که در مدرسهاش برای مردم دیگر نقاط دنیا مرگ میخواهند و ظاهرا این مرگخواهی را سهمیهبندی نیز کردهاند که چهدرصدی از فضای حیاط مدرسه و شاید اذهان کودکان باید برای آمریکاییها آرزوی مرگ کند و چهدرصدی به شورویها، انگلیسیها، فرانسویها و البته عراقیها که دشمنان رودرروی ما در آن دهه بودند و همانها بودند که بمبها و موشکها را بر سرمان میریختند. شهری که مردمانش در هر شبانهروز بارها و بارها ناچار به زیرزمینها پناهنده میشوند تا مبادا خانه بر سرشان به دمی آوار شود. شهری که همکار از همکارش هراس دارد و مردم از همسایهشان؛ که مبادا خبرچین باشد. مدرسهای که عشق ممنوعترین کالای بازارش است. با وجود این همه تصویر خشن و مرگبار، اما چیزی که به وضوح میتوان در انتها حس کرد، عنصری است به نام عشق و درک متقابل. عناصری که در چشم به هم زدنی همه خشونتها را تلطیف و بحرانها را ختم به خیر میکند. همان عشقی که در قالب نگاه عاشقانه یک نوجوان میتواند زندگی درحال فروپاشی معلم را دگرگون کند و عشق خفته آنها را از زیر خروارها خاک بیرون بکشد؛ کاری که دخترک نوجوان با لیلا حاتمی میکند. کاری که «بمب» معادی با ما همه میکند.