آدمی در هنگامههای بلا و مصیبت، همواره پی گریزگاه و راه چاره میگردد و آنگاه که در چارهجویی ناتوان آید، یاریگرانی میجوید تا او را دست گیرند و یاری رسانند. یاریخواهی انسان در گذار تاریخ اما همیشه راهی درست نرفته، گاه به بیراههها رسیده است. پیشینه یاریجویی و یاریگری در زندگی و زیست روزمره ایرانیان، آموزههایی گوناگون بر برگهای تاریخ دیرینه این سرزمین ثبت کرده است. تاریخ پرآشوب و هنگامهخیز این سرزمین و جامعه، همواره بسترهایی گوناگون برای یاریرسانی به همنوعان فراهم میآورده است. اندیشههای نیک مردمی در بستر جامعه در زمانههای بلا، جنگ، مصیبت، غارت و شورش -که تجربههایی آشنا در روزگاران پرآشوب گذشته این سرزمین بودهاند- همواره بر آن میشدهاند به شیوههای گوناگون نیازمندان و یاریخواهان را دست گیرند و مرهمی بر دردهایشان بگذارند. دردها و بلاها اما گاه در پارهای دورههای تاریخ به علتهای گوناگون، راه چاره نداشتهاند یا دستی برای یاریرسانی در دسترس نبوده است. ذهن انسان نیازمند و یاریخواه اما در میانه هنگامههای بلا گاه یارای نشستن و ایستادن نداشته؛ او دردمند بوده و راه چاره میجسته است؛ همین نیاز تاریخی او را به گریزگاههایی موهوم راه میبرده است تا دستکم آرامشی هرچند غیرواقعی و بیپایه برایش از آن راه آورد. بسیاری از باورهای موهوم و بیمایه در همین نیاز تاریخی انسان به یاریخواهی ریشه داشته است.
عباس منظرپور، تاریخنگار و روایتگر مردم و زمانه تهران قدیم، در جلد دوم کتاب «در کوچه و خیابان» که «شیربرنجنامه» نام دارد، خاطرهای با نام «بلاکش» روایت کرده است که ما را با گوشهای از این باورها و کارکردهایشان در فرهنگ توده آشنا میسازد. قهرمان یا شاید ضدقهرمان این داستان «زن عمو» است «مدتها دشمن این زنعمو بودم. [...] پیرترین زنعمویم بود که دیده بودم. [...] خیلی با مهربانی و زبانی گرم با همه صحبت میکرد ولی گوشهگیر بود.» همه زنعمو را «ننه فرج» مینامیدند، زیرا نام پسرش «فرجالله» است. زنعمو، آنگونه که منظرپور روایت کرده است، دو فرزند داشت؛ یک پسر و یک دختر. «زهرا، این دخترعمو، تا جایی که به خاطر دارم زیباترین زنی بود که دیدهام. اندامی بسیار متناسب [...] صورتی به رنگ "مهتاب"، چشمانی خیلی درشت و آبی و ابروانی موزون داشت. موهایش بلند و کاملا صاف و به رنگ طلا، که همیشه آنها را بلند نگه میداشت بهطوری که تا کمرش میرسید. "گل سرسبد" فرشتههای "مولودیخوانی" بود. ملاباجی، مولودیخوان معروف جنوب شهر، هر وقت مجلس مهمی داشت او را همراه میبرد.» عباس منظرپور هنگامی که چنین تصویری از دختر زیبای عمو در ذهن نقش میبندد، پنج سال و زهرا بیست سال دارد. آن دختر جذاب اما «ازدواج کرده و طلاق گرفته بود». گذر زمانه اما گاه چنان زخمی بر پندارها و واقعیتهای زیبای زندگی میکشد که باورپذیر نیست. نویسنده کتاب «در کوچه و خیابان» از حساسیتی سخن میراند که دخترعمو در زندگی داشته است. «دخترعمو به شدت رعایت بهداشت را میکرد. خانهشان تنها جایی بود که همیشه صابون در دسترس میدیدم. غالبا یک دستمال سفید که با «اتو» آن را «استریل» میکرد جلوی دهان میگرفت که «میکروب» داخل ریهاش نشود.» چرخ گردونه روزگار اما گاه همچون آواری بر سر فرومیآید «دخترعمو «تبلازم» گرفت! در آن زمان «آنتیبیوتیک» کشف نشده بود و اگر کسی سل میگرفت خویشان و آشنایان لباس سیاه خود را آماده میکردند. باری، زهرا بستری شد.»
پیشرفتهای پزشکی در روزگار کودکی نویسنده -زمانه حکومت پهلوی اول- اما هنوز بدان اندازه نبود که بسیاری از بیماریها را بتواند درمان کند. مردم اما از پای نمیتوانستند بنشینند، هرچند توانی چندان نیز نداشتند «زنعمو هر کاری از دستش برآمد برای مداوای او انجام داد ولی معلوم است بدون نتیجه. [...] حدود هشت ساله بودم که روزی [...] رختخواب زهرا را در حیاط انداخته و او را خوابانده بود [...] زنعمو [...] صدایش کرد و گفت: عباس آمده، همان که خیلی دوستش داری. [...] ناگهان دیدم زنعمو بالاسر دختر زانو زد و چنگ به موهای خود انداخت و فریاد کشید. [...] زهرا عینا یک فرشته، سرش روی بالش و به خواب ابدی رفته بود. رگه نازکی از خوش گوشه لبانش دیده میشد. بیستوسه سالش بود.»
عباس منظرپور سپس از پدیدهای پرده برمیدارد که تنها پس از مرگ دردناک دخترعمو از آن آگاهی یافته است؛ همان بیراههای که انسان درمانده و یاریجو را در گذار تاریخ همواره گمراه میکرده؛ هرچند گریزگاهی برای ذهن یاریخواه و دستان ناتوان بوده است «بعدها روزی که با مادرم به خانه عمو رفته بودیم، زنعمو چیزی گفت که تا مدتی با او خیلی دشمن بود. گفت: یک دعانویس برای معالجه زهرا دستور داد یک مرغ سیاه را بُکشم و با دعاهای مخصوص بپزم و به او بدهم تا بخورد. گفته بود که این مرغ باید «دزدی» و بهخصوص ما یک آدم «خسیس» باشد من هم (یعنی زنعمو) دیده بودم عباس مرغ سیاهش را خیلی دوست دارد و لذا آن را برای دزدیدن انتخاب کردم! زهرا که مُرد، ولی من برای عباس دو تا جوجه میخرم که جای مرغش را بگیرند. من از شدت خشم و غصه نمیتوانستم چیزی بگویم (مرغ سیاهم را خیلی دوست داشتم). مادرم گفت: ننه فرج، از کجا فهمیدی عباس خسیس است؟ و او جواب داد: شاید هم چون خسیس نبود زهرا مُرد؟ بههرحال زنعمو دو جوجه خیلی خوب برایم خرید و وقتی آنها بزرگ شدند و تخم گذاشتند کمکم زنعمو را بخشیدم!»