مریم سمیعزادگان نویسنده
عصر زمستان است، آفتاب زده روی تپه برفی کنار نیمکتی که روی آن نشستهایم، برف طلایی شده و چشم را میزند. پوست زیر چانه، خط صاف و تمیز کمان ابرو، چتریهای سفید مو، بیشتر از همه صدایی که سرشار از مهربانی است. مکث میان جملههایش عجیب به دل مینشیند، انگار نه انگار اولینبار است همدیگر را میبینیم. هربار که لبخند میزند، بیاختیار لبخند میزنم. با انگشت استخوانیاش، دیوان حافظ جیبی را ورق میزند و میگوید: «بگذار تفالی بزنیم ببینیم نظر حضرت حافظ چیست؟» میخواهم بپرسم نظر حضرت حافظ در مورد چی چیست؟ که مجال نمیدهد و از زبان حافظ میخواند: «راهیست راه عشق که هیچش کناره نیست، آنجا جز آنکه جان بسپارند چاره نیست، هر گه که دل به عشق دهی خوش دمی بود، در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست.» چهار انگشت را لای کتاب میگذارد و آن را میبندد. دست دیگرش را روی دهان میگذارد و ریز میخندد. پیش خودم فکر میکنم لابد زعفران توی غذای ظهرش زیاد بوده که لب باز میکند: «عاشق عباس، پسر معصوم خانم شده بودم... من، آذر، شاگرد اول مدرسه و یکییکدانه خانه پدر، عاشق عباس پسر معصوم خانم خیاط شده بودم. پانزده سالم بیشتر نبود و سره را از ناسره تشخیص نمیدادم. فکر میکردم سقف آسمان پاره شده و همین یک پسر از آن بالا افتاده پایین و سهم من از تمام دنیا همین یکنفر است. معصوم خانم ته کوچهمان خیاط خانه داشت...» انگشت را میبرد پشت سر و نمیفهمم کجا را نشانم میدهد. لبخند میزند:
«...اعظم خانم، مادرم به هر بهانه پارچه میبرد پیش معصوم خانم، مخصوصا دم عید. قبولش داشت، میگفت کارش را بلد است، طوری برش میزند و لباس را قد و اندازه آدم درمیآورد که لاغریاش پیدا نمیشود. از لاغربودنش راضی نبود، آخر آن موقعها لاغری مثل امروز مد نبود و زنی زیبا بود که یک پرده گوشت داشت...» باز لبخند میزند، اینبار گله گشادتر. زیپ کیفش را میکشد و حافظ کوچکش را توی آنجا میدهد. کرم دستش را از داخل کیف درمیآورد و دو خال روی پوست دست چروکش میزند و بعد آن را پرت میکند توی کیف. دستها را روی هم میمالد و ادامه میدهد: «...توی همان پارچه بُردنها و مدل انتخابکردنها، یکبار در خیاط خانه باز شد و عباس با مُشتی قرقره و زیپ و کش وارد اتاق شد و بدون سلام و خداحافظی آنها را گذاشت کف دست معصوم خانمِ متر دور گردن و از در بیرون رفت. مادر بیچارهاش آن روز کلی سرخ و سفید شد و از بیادبی پسرش عذرخواهی کرد. لابهلای حرفهایش هم گفت که این تهتغاری نه اهل درس است و نه اهل کار. گویا زن بینوا هر کاری کرده بود، عباسش سر عقل نیامده بود، یک پا ایستاده بود و چهار گوشه کتاب را بوسیده بود و گذاشته بودش روی تاقچه... از لبی که مادر به دندان گزید، پیدا بود دلش حسابی برای معصوم خانم سوخته، من اما حال غریبی داشتم، قلبم به تاپتاپ افتاده بود...» چندبار کف دستش را روی سینه میکوبد و باز لبخند میزند: «زنجیر دور گردن، موهای فر ریز تا روی شانه، کفشهای نوکتیز...» سر دو انگشتش را اول روی گلو و بعد روی شانه میگذارد و سر آخر هم طوری توی هوا امتدادشان میدهد و نوک آنها را به هم میرساند که تیزی کفش عباس میآید جلوی چشمانم. اینبار نوبت من است که لبخند بزنم، حرف میآید تا نوک زبانم که بگویم چه عتیقهای بود این عباس آقا، پشیمان میشوم، با خودم فکر میکنم نکند معشوق به وصال رسیده که آنقدر سرخوش است و مدام لبخند میزند که تلفنش زنگ میزند و نمیدانم چه میشنود که لبخند روی لبهایش میماسد. راست گفتهاند فاصله خوشی تا ناخوشی یک دم است، یکهو از نیمکت پارک کنده میشود و با عجله سمت در میرود. معصوم خانم قیچی باز توی دست، عباس کاکل به سر، اعظم خانم لب به دندان و روی لپ زنان، همگی سرگردان توی سرم میچرخند و میچرخند و من میمانم مستأصل، با قصهای که ته نداشت. نمیدانم چرا یاد مادربزرگ میافتم، همیشه میگفت حواست باشد، قیچی باز شگون ندارد.