یاسر نوروزی| یک رسمی وجود دارد مبنی بر اینکه با اسم یا فامیل آدمهای پیشکسوت برایشان لقب درست میکنند و چه رسم بیمزه و بینمکی. مثلا «عزت سینمای ایران» را به عزتالله انتظامی میگویند که واقعا جالب نیست. ایشان در این عرصه استاد است و نیازی نیست از این زبانبازیها با نام و فامیلش شود. حالا فرض کن یکی اسمش حجت بود. بگوییم حجت سینمای ایران آمد؟! یا قدرت سینمای ایران؟! تا فیلم «شعلهور» حمید نعمتالله شروع شود، داشتم به این چیزها فکر میکردم، چون باز هم با تأخیر 20دقیقهای اکران شد و من هی با خودم گفتم لقب آقای نعمتالله بعدها میشود نعمت سینمای ایران؟! تازه فیلم هم که شروع شد، باز در این تفکرات بودم. یعنی تا امین حیایی را دیدم، با خودم گفتم بعدها که پیشکسوت شد، بهش میگویند حیای سینمای ایران؟ امین سینما؟ البته اگر فوتبالیست میشد و گل نمیزد، جالبتر از آب درمیآمد. تصور کن همه یکصدا داد میزدند «حیایی، حیا کن» و استادیوم را رها کن! هرچند که واقعا در فیلم «شعلهور» درخشید. بازی خوبی داشت که همه بعد از فیلم درباره آن میگفتند و از همین الان شرط میبندم جزو نامزدهاست. خود فیلم «شعلهور» هم احتمالا نامزدهایی در بعضی بخشها داشته باشد، هرچند که کارگردان محترم بیشتر از اینکه در ساختن یک فیلم فوقالعاده موفق باشد، در خرابکردن یک شروع فوقالعاده موفق بود. حالا نمیگویم خراب خراب که خیلی بدبین باشم، ولی خدایی این فیلم «شعلهور» را باید گذاشت وسط با شمشیر سامورایی دو شقهاش کرد؛ شقه اول بسیار جذاب و ریتمدار و پرکشش، شقه دوم کند و خوابآور و خمیازهدرکن. کلا نمیدانم چرا آقای نعمتالله همینطوری شخصیت را شخمی به سمت یک کارهایی میبرد، چون نظر من این است که کاراکتر دقیقا شبیه چپق است؛ باید چاق کرد، چاق کرد، چاق کرد تا خوب گر بگیرد، بعد دودش را فرستاد آسمان. برعکس این آقا. اوایل شیطنتهایی داشت، خوب و بدیهایی داشت، بگیرنگیرهایی داشت اما از وسط فیلم به بعد سر یک حسادت، یکهو ویرش گرفت رقیب را خاک کند. در واقع میخواهم بگویم این درست نیست که ناگهان کاری کنیم مخاطب تف کند به صورت کاراکتر. اما خب در فضاسازی، آقای نعمتالله همیشه نعمت سینمای ایران بوده. اگر بخواهم برایتان مثال بزنم، همان «رگ خواب» را که کلا دو خط قصه داشت، یکمقدار چاقتر و پروپیمانتر کنید، میشود «شعلهور». نه اینکه قصههایشان شبیه به هم باشد، نه، مقصودم فرازونشیبهای داستان بود، اما همین فضاسازی از نیمه دوم فیلم دیگر اسکی به مغز ما بود، چون کارگردان رفته جنوب کشور و با خودش گفته عجب فضایی! بگیر آقا! تا میتونی بگیر! انصافا هم صحنههای قشنگی گرفته اما خوب «دیدنیها» که قرار نیست ببینیم برادر من، فیلم قرار است ببینیم و قدما در تعریف فیلم گفتهاند اجزا آنچنان به هم مربوطند که اگر یک عضو را بیرون بکشی، دگر عضوها را نماند قرار. خلاصه که بعد از فیلم آمدم محوطه و مشکل میدانید چیست؟ یک سطل زباله پلاستیکی، آهنی، چدنی یا هر جنس دیگری پیدا نمیشود این بیرون. یعنی مدیر پردیس ملت محض رضای خدا از خانهاش هم برنداشته یک پیتی سطلی چیزی بیاورد که خبرنگاران مجبور نباشند زبالهشان را بپاشند زمین. مثلا وقتی سیگارم را کشیدم، با تهسیگارم چه کنم؟ بکنم در حلقم؟