| محسن شهرابیفراهانی|
تا سه سال پیش هم زیر چادر زندگی میکردند. چندسال بود که زیر چادر زندگی میکردند. چند دهه بود که زیر چادر زندگی میکردند. 30سال پیش که آمدند ایران چادرها را به آنها داده بودند تا محل اسکان موقتشان باشد، اما چادرها خانه آنها شد. بعد از سالها چادرها پودر و سوراخسوراخ شدند و آنها مجبور شدند آلونک بسازند. آجر و خشت و کاهگل گیر بیاورند و دیوار بالا ببرند. برای سقف هم چوب گذاشتند و همان چادرهای پودرشده را چند لا کردند، گذاشتند روی چوبها و محکم کردند و همینها شد سقف خانه 1200 خانواده افغانستانی حاضر در مهمانشهر رفسنجان تا از گزند باد و آفتاب در امان باشند. دستشوییها و حمامها مشترک است. صبحها همیشه برای دستشویی رفتن صف میایستند.
آلونکهای اهالی مهمانشهر رفسنجان کوچک، محقر، تنگ و تاریکاند. آلونکهایی که سقف خانه 5هزار مهاجر افغانستانی هستند. اکثرشان اهل یک شهر افغانستاناند، شهر سوزمه قلعه استان سرپل افغانستان.
اگر به درگاه آمار ملی ایران مراجعه کنید میبینید که سازمان آمار طبق سرشماری سال 1395 تعداد افغانستانیهای ساکن در استان کرمان را 125400 نفر اعلام کرده است. از این تعداد حدود 5هزار نفرشان ساکن مهمانشهر رفسنجان هستند. از نظر درصدی تعداد بالایی را شامل نمیشوند، اما کیفیت زندگیشان و سطح پایین زندگی این مهاجران این سوال را به وجود میآورد که چرا باید وضع این اردوگاه چنین باشد؟
خیلیهایشان دهههاست که ساکن این مهمانشهرند. در حصارهای محدود آن سالهاست که زندگی میکنند، زادوولد کردهاند و بچههایشان هم سالهاست که ساکن همین تکه کوچک و تنگ از کره زمیناند. آنها شیعه بودند، در جنگ داخلی افغانستان مورد تهاجم قرار گرفتند، به ایران پناه آوردند و آوردندشان به این اردوگاه؛ اردوگاهی که محل دایمی زندگیشان شد. بعضیهایشان هم از اول نبودهاند، از سر ناچاری و نداری آمدهاند. پولی نداشتند که در شهر رفسنجان یا سایر شهرهای استان کرمان خانه و کاشانهای برای خودشان فراهم کنند. رضایت دادند به آلونکها و زندگی پر از محدودیت در مهمانشهر. همهشان برای خارجشدن از حصارهای مهمانشهر باید اجازه بگیرند. هیچکس اجازه ندارد بدون برگه تردد از حصارهای این مهمانشهر وارد شهر و روستاهای اطراف شود. محدودیت برای زنها و دخترها بیشتر است. به مردها اجازه داده میشود که برای کار در باغهای پسته روزانه از حصارها خارج شوند و شب برگردند. اگر بیاجازه بیرون بروند یا بهموقع برنگردند، توبیخ وجریمه میشوند و کارشان گیر پیدا میکند.
از خودشان که بپرسی میفهمی کل مهمانشهر فقط یککنتور برق دارد، کنتوری که برق مورد نیاز آلونکهای 5هزار مهاجر حاضر در اردوگاه را تامین میکند و به تبعش هم مصرفش آنقدر بالاست که گرانترین تعرفهها را با آنها حساب میکنند. مهمانشهر زیر نظر فرمانداری رفسنجان است، یک سرپرست ایرانی دارد که سالهاست بدون تغییر مانده و یک شورای منتخب از بین افراد ساکن در مهمانشهر هم مسئول امور داخلی اردوگاه هستند. هر ساکن مهمانشهر ماهانه 10هزار تومان بابت پول آب، برق و حل مشکلات میپردازد. علاوه بر این شهرداری هم سالانه از هر نفر 50هزار تومان به خاطر عوارض شهری میگیرد، اما زبالههای توی مهمانشهر را خود اهالی جمعآوری میکنند. خودشان خودرو اجاره کرده و زبالهها را جمعآوری میکنند، اما خودروی حمل زباله آنها برای خالیکردن زباله در دامنههای کوه حق ندارد از جاده آسفالت مخصوص استفاده کند. نمیگذارند. میگویند خودروی افغانستانی باید از خاکی برود.
ساکنان مهمانشهر برای تمدید مدارک قانونی و مجوز زندگی در ایران باید یک نفر را بهعنوان معرف به ادارات اتباع ببرند. این معرف میتواند کارفرمایشان باشد یا صاحبخانهشان. اهالی مهمانشهر صاحبخانه ندارند. خیلیهایشان هم کار ندارند و بیکارند ویا اگر میروند سرکار، فصلی و روزمزد است و کارفرمای مشخصی ندارند. حدود 200 نفرشان هم دانشجو هستند، نه کارفرما دارند و نه صاحبخانه. چه کار میکنند؟ 50، 100هزار تومان به یک معتاد ایرانی میدهند و کپی شناسنامهاش را میخرند و به اداره اتباع تحویل میدهند که مثلا این کارفرمای ما است. بعد هم هزینههای هنگفتی را پرداخت میکنند تا مجوز اقامتشان در مهانشهر تمدید شود. در مهمانشهر مهاجران بدون مدارک هویتی هم زندگی میکنند، اما خود اهالی میگویند هیچ فرقی نمیکند که مدرک هویتی داشته یا نداشته باشی، همه به یکچشم دیده میشوند.
مهمانشهر درمانگاه و برای بچهها مدرسه دارد، مدرسهای که آن سمت اتوبان است و بچهها هرروز برای مدرسه رفتن جانشان را کف دستشان میگذارند و از لابهلای خودروهای درحال حرکت اتوبان رد میشوند تا درس بخوانند. پل عابرپیاده ندارند. امید زیادی هم برای درس خواندن ندارند. اگر دیپلم بگیرند، دانشگاه رفتن برایشان تقریبا غیرممکن است. اولا که باید پاسپورت افغانستان بگیرند و همین اقامت نیمبندشان هم در هالهای از ابهام قرار میگیرد، بعد هم برای دانشگاه رفتن باید کلی پول شهریه بدهند. میدانند که حتی اگر رتبه یک کنکور سراسری ایران شوند، باز هم برای سر کلاس دانشگاه نشستن باید پول زیادی بدهند. اگر پول داشتند که توی آلونکهای مهمانشهر زندگی نمیکردند. آنها میدانند که اگر دیپلم هم بگیرند، بازهم باید مثل پدرانشان بروند در باغهای پسته و کارگری و به حداقل درآمد ممکن بسنده کنند. چاره دیگری ندارند. زندگی محدودشده در حصارها رویاهای کودکان مهمانشهر را هم محدود و کوچک میکند.