شماره ۴۲۵ | ۱۳۹۳ چهارشنبه ۲۱ آبان
صفحه را ببند
گپی با منوچهر آشتیانی به بهانه میلاد نیما یوشیج
نیما روی جوان‌های عصر خودش اثر می‌گذاشت

| طرح‌نو| رضا نامجو| بسیاری از مخاطبان مطبوعات دکتر «منوچهر آشتیانی» را به‌عنوان استاد جامعه‌شناسی می‌شناسند. اما نکته‌ای که باعث شد در این مجال با او گپ‌وگفتی داشته باشیم، نسبت فامیلی «آشتیانی» با پدر شعر نو ایران است. «علی اسفندیاری» مشهور به نیما یوشیج، ۲۱ آبان ۱۲۷۴ در دهکده یوش (از توابع شهرستان نور استان مازندران) به دنیا آمد. شاعر معاصر ایرانی و پدر شعر نو فارسی با مجموعه تأثیرگذار «افسانه» که مانیفست شعر نو فارسی است، در فضای راکد شعر ایران، انقلابی بپا کرد. به بهانه زادروز این شاعر نام‌آشنا، با دکتر «منوچهر آشتیانی» خواهرزاده این شاعر گفت‌وگویی انجام داده‌ایم که در ادامه می‌خوانید:

 خیلی از مردم نمی‌دانند نیما یوشیج، دایی شما بود. برای آغاز این گفت‌وگو که درباره او و به بهانه زادروزش است، درصورت امکان اگر خاطره جالبی از نیما دارید، بازگو کنید.
زمانی که یکی از اشعار نیما برای اولین‌بار در جامعه مطرح شد، «دکتر معین»، «دکتر شفق» و بقیه استادان ما در دانشگاه تهران از شنیدنش خندیدند. بنابراین اولین رویارویی استادان دانشگاه با آن شعر نیما بیش از هر چیز تولید خنده و شادمانی بود. شعر نیما کوتاه، به سبک قدیم و درباره میرداماد است. نگارش میرداماد که در دوران صفویه می‌زیست، سنگین بود و او را به مغلق‌گویی شهره کرد. او کتابی دارد تحت‌عنوان «قبسات» که بسیار پیچیده است. نیما چند بیت جوک‌مانند، درباره این کتاب سروده است که در این گفت‌وگو آن را برایتان می‌خوانم: «میرداماد، شنیدستم من/ که چو بگزید بن خاک وطن/ بر سرش آمد و از وی پرسید/ ملک قبر که: «من ربک، من؟»/ میر بگشاد دو چشم بینا/ آمد از روی فضیلت به سخن:/ اسطقسی ست - بدو داد جواب/ اسطقسات دگر زو متقن/ حیرت افزودش از این حرف ملک/ برد این واقعه پیش ذوالمن/ که: به زبان دگر این بنده تو/ می‌دهد پاسخ ما در مدفن/ آفریننده بخندید و بگفت:/ «تو به این بنده من حرف نزن/ او در آن عالم هم زنده که بود/ حرف‌ها زد که نفهمیدم من!» زمانی که دوران لیسانس را در دانشگاه تهران می‌گذراندم اساتید ما افراد صاحبنامی بودند و چون شعر به سبک قدیم گفته شد درمیان آنها و دیگر افراد جامعه به معروفیتی کم‌نظیر دست یافت. خاطره دیگرم مربوط به عکس‌العمل خانلری در کلاس استاد فروزانفر بود. همان سالی که نیما شعر «کار شب‌پا» را می‌خواند، علامه فروزانفر استاد ما در دانشگاه بود. «پرویز ناتل‌خانلری» رفته بود زیر میز و با خنده گفته بود: «این مردک نمی‌داند شعرش قافیه ندارد!» خانلری فکر می‌کرد نیما قافیه، وزن و... را نمی‌شناسد و چون بلد نیست از آنها در شعرش استفاده نمی‌کند.
 شما ازجمله کسانی هستید که می‌توانید به‌عنوان یک شاهد عینی اطلاعات جالبی درباره نیما یوشیج ارایه دهید. چه ویژگی خاصی درباره نیما هست که بخواهید آن را مطرح کنید؟
تمام هفته‌هایی که دیدارهای شبانه من، آقای شاملو، آقای کسرایی و... تا نزدیکی‌های صبح با ایشان شکل می‌گرفت، جالب بود. یادم هست وقتی درمورد شعر صحبت می‌شد به آقای شاملو و دیگران می‌گفت: «طوری شعر بگویید که در گفتار معمولی خودتان از زبان استفاده می‌کنید». شعر نو تازه خودش را به جامعه معرفی کرده بود. بنابراین از نیما می‌پرسیدند، چرا مصرع شعرهایت بلند و کوتاه هستند؟ در پاسخ می‌گفت: «به آن خاطر که در کلام محاوره هم جملات ما بلند و کوتاه هستند». چیز دیگری که ممکن است برایتان جالب باشد، مربوط به فعالیت‌هایی است که خانه فرهنگی ایران و شوروی در آن سال‌ها برگزار می‌کرد. این موسسه فرهنگی در یکی از این جلسات، بحث بلند و مفصلی درمورد ادبیات و شاعران ایرانی را مورد توجه قرار داد. از شاعران مطرح آن زمان دعوت کردند تا اشعارشان را بخوانند. قرار شد نیما هم بیاید و «کار شب‌پا» را بخواند. کار شب‌پا، حکایت زحمتکشان و کشاورزانی بود که برنج می‌کارند. این شعر بلند می‌خواست به فرآیند کاشت برنج که از شب تا صبح طول می‌کشد اشاره کند. «نوشین» که در آن روزها کارگردان و هنرپیشه نام‌آشنایی بود به نیما پیشنهاد کرد اگر موافق باشد او به جای نیما شعر را بخواند. نیما گفت: «خودم می‌خواهم بخوانم». شروع کرد به خواندن و وقتی کار تمام شد نوشین، احسان طبری و... آمدند و گفتند: «در عمرمان دکلمه‌ای به این زیبایی ندیده بودیم. فکر نمی‌کردیم تا این حد هنرمندانه و هنرپیشگانه این کار را انجام دهی!»
 رابطه خودتان با شعر چگونه است؟
بسیار خوب. خیلی شعر می‌خوانم. یادم می‌آید آقای اباذری و آقای دکتر فکوریدر جمعی نشسته بودند و می‌گفتند: اگر بنا باشد آشتیانی 4کلمه جامعه‌شناسی بگوید، حتما دو بیت شعر از شاعران مختلف هم می‌خواند.
  به نظرتان چرا نیما تا این حد توانست روی جوانان روزگار خودش تأثیر بگذارد؟
مهم‌ترین عامل آن بود که نوآوری صادق هدایت در نثر و نوآوری نیما در نظم، توانست شعاری را مطرح کند که برای جوان‌ها شیرین بود و هنوز هم ماندگار است (البته قصد من آن است که صرفا به قسمت‌های مثبت این شعار اشاره کنم با این وجود همه می‌دانیم این شعار نقاط منفی هم دارد). شعار هدایت و نیما این بود که: «آنچه هست نباید بماند باید چیز دیگری بیاید». این شعار در نسل جوان ما اثرگذاری فراوانی داشت چراکه در آن زمان نسل جوان با هرچه وجود داشت مخالف بود. جوان آن روز با پدر و مادرش، دانشگاه، نظام شاهنشاهی، روش زندگی و... مخالفت می‌کرد و دوست داشت چیز جدیدی جایگزین آنها کند. خود من هم جزو آن جوان‌ها بودم. وقتی نیما می‌گفت: «حافظا! این چه کید و دروغی‌ست/ کز زبان می‌وجام و ساقی‌ست؟/ نالی ار تا ابد، باورم نیست/ که بر آن عشق‌بازی که باقی‌ست/ من بر آن عاشقم که رونده‌ست» یعنی دنبال مفهوم شعار بالا بود. جوان آن روز عاشق دخترخاله و عشق روزمره‌اش بود نه درگیر عشق آسمانیِ اساطیری. بنابراین نیما روی او اثر می‌کرد. البته که نیما مفتونِ حافظ بود و درمورد این موضوع هیچ شکی نیست و می‌دانیم «افسانه» نیما تحت‌تأثیر حافظ سروده شده است.
 تا چند سالگی با نیما ملاقات داشتید؟
تا 26سالگی که لیسانسم را از دانشگاه تهران گرفتم با «نیما» ارتباط داشتم. بعد از آن به فرانسه رفتم و بعد از آن هم آلمان. بنابراین از آن به بعد به کلی از نیما جدا شدم. بعد از 6‌ سال که در آلمان سکونت داشتم بچه‌های دانشگاه آمدند و گفتند: «دایی‌ات مرحوم شده است». این اتفاق سر و صدای زیادی کرد و بعد از من خواستند کنفرانسی در باره نیما بدهم. از شهرهای دیگر آلمان هم آمدند و من درمورد نیما سخنرانی کردم.
  از مجموعه خاطراتی که درباره نویسندگان و شاعران ایرانی در ذهن دارید خاطره‌ای هست که به ملاقات با هدایت مربوط است. به گمانم نقل آن خاطره در این فرصت و به بهانه زادروز نیما خالی از لطف نباشد...
به نظر من سال‌های 1325 تا 1335 در تاریخ ایران تکرارناشدنی است. قبل و بعد از آن چنین نسلی با این درجه از پرخاشگری و پرسشگری به وجود نیامد و نخواهد آمد. یادم می‌آید از شب تا صبح در رستوران‌ها می‌نشستیم و شعر می‌خواندیم. بیشتر شعرای بزرگی که امروز بین ما نیستند در آن جمع حضور داشتند. از سیاوش کسرایی گرفته تا آتشی و شاملو و... شبی را به‌خاطر می‌آورم که در رستورانی واقع در لاله‌زار نشسته بودیم. جمع شاعران و نویسندگان جوان جمع بود. آن سمت ما میزی بود که صادق هدایت و دکتر شایگان و فردید نشسته بودند و بحث‌های خودشان را می‌کردند. ما هم نشسته بودیم و درباره میهن صحبت می‌کردیم. هدایت عصبانی شد و آمد طرف ما و بعد از کمی ایستادن در مقابل میزمان گفت: «می‌دونم چتونه. مِهنِمونه. مِهنِمونه!» ما جوان بودیم و او با لبخند این جمله‌ها را به زبان آورد. نظیر این وقایع هر شب برایمان اتفاق می‌افتاد.


تعداد بازدید :  233