| پائولو کوئیلو|
- 24ساعت، شاید هم کمتر
- میخواهم دو کار برایم انجام دهید. اول اینکه به من دارویی دهید تا بتوانم بیدار بمانم و از لحظه لحظه باقیمانده زندگیم لذت ببرم...
خیلی خستهام اما نمیخواهم بخوابم.
کارهای زیادی هست که باید انجام دهم،
کارهایی که همیشه به آینده موکول میکردم،
چون فکر میکردم زندگی جاودانه دارم!
کارهایی که وقتی باور کردم زندگی ارزش زیستن ندارد توجهم را از آنها سلب کردم!
دوم دلم میخواهد اینجا را ترک کنم و بیرون بمیرم...
دلم میخواهد بدون بالاپوش بیرون بروم و در میان برفها قدم بزنم...
دلم میخواهد بفهمم سرمای شدید چگونه است، زیرا همیشه خودم را میپوشاندم و از سرماخوردگی خیلی میترسیدم.
دلم میخواهد باران را روی صورتم احساس کنم، به هر مردی که توجهم را جلب کند لبخند بزنم.
دلم میخواهد از نشان دادن احساساتم خجالت نکشم، چون این احساسات همواره وجود داشتهاند ولی من پنهانشان میکردم...
«ورونیکا تصمیم میگیرد بمیرد»