محمدرضا نیکنژاد/آموزگار
دیگه اینجا خونهته، خودت باید تمیزش کنی، پس کثیفش نکن. چیزی خواستی مقوا پایینِ درهِ از شکاف بندازش بیرون. مزاحم نشو، سرت به کار خودت باشه. از آبِ شیر نخور برات آب میارم. اینجا ته خطه دیگه. تر و خُشک و با گنا و بیگنا نداریم دیگه، یه آبی ریخته شده دیگه، این آخر عمری بچسب به دعا و توبه. قرآن خواستی بگو برات بیارم. دیگه همین دیگه... راستی اینجا دیگه یه شماره هستی 94180، از اسم و رسم خبری نیست دیگه... به سمت بُطری رفت، دولا شد آن را برداشت چرخاندش، 94 را که پشت بطری افتاده بود، خواند. زیر لب زمزمه کرد: آدمی که میشه شماره روی یه بُطری بیقواره... شما پدر هستید؟ از آنسوی آینه برای لحظاتی صدایی نیامد، گویا داشت جریان پرسش و پاسخ معکوس میشد و جای آنها جابهجا. شاید برای همین بود که بازجو برای جلوگیری از این جابهجایی سوال را با سوال پاسخ داد و گفت: چطور مگه؟ شیرین بدون مکث حرفش را باز کرد: هیچی! اما پدر هم که باشید، هیچوقت مادر نمیشید.
پدرشدن سادهاس اینقدر ساده که میشه پدر شد و اصلا متوجه نشد، اما مادرشدن اینطوری ساده نیست. شیرین که مکث کرد تا جمله بعدی را سرِ هم کند، بازجو از فرصت استفاده کرد و گفت: قبول دارم اما مادرشدن همون قد که رنج و مشقت داره، لذت هم داره. بیخود نیست که بهشت زیر پای مادرانه، بیخوده؟ کمه؟... شیرین... همانطور هیجانی و شر و شوری عصبانیطور پراند که: نه کم نیست به شرط اینکه بالای بهشت، جهنم نباشه... شیرین پرسیده بود چرا نرفته است ادبیات بخواند و سر از میکروبیولوژی درآورده است و او شاملوطور گفته بود: غمِ نان اگر بگذارد! و بعد خندیده بود و گفته بود: از شوخی گذشته دانشکده ادبیات قاتل ادبیت وجود آدمی است، از اون دانشکده نه شاملو بیرون آمده نه فروغ، نه هدایت نه دانشور. و شیرین گفته بود: اما به هرحال بهتر از اینه که این همه وقتت رو حرومه کاری کنی که بهش علاقه نداری و او گفته بود: خُب برمیگردیم به همون شعر شاملو که «غم نان اگر بگذارد»! و بعد اضافه کرده بود: همین «اما»هاست که زندگی را میسازند.
و همینگونه است که داستان «روزگار شیرین» پیش میرود و دست خواننده را میگیرد و از رویدادهای مهم تاریخی میگذراند و به سوی سرنوشت پایانی شیرین میکشاند اما... ساختار داستان بهگونهای است که با شیرین بازداشت میشوی، با شیرین نگران میشوی، با شیرین میترسی، با شیرین درازای سهونیم متری انفرادی را میپیمایی، با شیرین از اکنون به گذشته پرواز میکنی و از گذشته پرت میشوی به اتاق بازجویی و مینشینی و کنجکاوانه گوش میسپاری به گفتوگوی او با خودش در آینهای که تنها
صداست! و...
«روزگار شیرین» واپسین کتاب مصطفی عزیزی است که انتشارات نشر علم آن را در 288 صفحه به چاپ رسانده است. عزیزی کارگردان، فیلمنامهنویس و تهیهکنندهای است که دست به قلم هم دارد و تاکنون به جز روزگار شیرین، «من ریموند کارور هستم» و «عاشقانههای شمردنی» را نیز در کارنامهاش دارد. «من ریموند کارور هستم» را زمانی خواندم که چنان به نویسنده نزدیک بودم که گاه تا سر از کتاب برمیداشتم، چهره او بود و رفتار بزرگمنشانه و تجربههایی ارزنده از تلاشهای اندیشگی و مدنیاش؛ بیگمان تجربهای کممانند بود. دست پُرِ عزیزی در فیلم و فیلمنامهنویسی و البته نویسندگی و شعر، سبب شده که «روزگار شیرین» پر باشد از تصویرسازیهای هنرمندانه و اثرگذارِ شعرگونه. ویژگی دیگر داستان مدیریت خوبِ زمان و رفت و برگشتهای پیاپی و به یادماندنی است در گذشته و اکنون. «روزگار شیرین» داستانی پرکشش است که باید و خواند و حساش کرد.