شماره ۱۳۲۶ | ۱۳۹۶ يکشنبه ۱ بهمن
صفحه را ببند
روایت یک روز زندگی خانواده هشت‌نفره اسماعیل‌زاده که چهارماه پیش از تهران به روستایی در گیلان مهاجرت کردند
زندگی، خلاف جریان آب

محمد باقرزاده، شهروند| تجربه یک شب استراحت در یک روستای آرام، به ایده‌ای برای تغییر محل زندگی‌شان تبدیل شد و ساعتی بعد با گفت‌و‌گوی جمعی به یک تصمیم قطعی برای سال‌های آینده زندگی خود رسیدند؛ مهاجرت از تهران و سکونت در روستای آهکلان استان گیلان. «محمدعلی اسماعیل‌زاده» در آستانه ۴۰ سالگی به همراه همسر و 6 فرزندشان از خانه‌ای کوچک در پایتخت ایران به خانه‌ای با حیاط۱۰‌هزار متری کوچ کردند تا حالا هر روز صبح با صدای خروس‌ها و آواز پرندگان بیدار شوند، تخم‌مرغ‌های تازه را از لانه‌های چوبی بردارند و رو به‌ جنگل‌های گیلان در ایوان پر از گلدان سفره صبحانه بچینند. مهاجرت از تهران به روستایی در اطراف ماسال، به بوی گل و صدای بلبل و منظره‌های چشم‌نواز خلاصه نمی‌شود؛ «علی» کلاس یازده ریاضی است و باید ‌سال آینده در کنکور سراسری با دانش‌آموزانی از کلانشهرها رقابت کند و می‌داند که رقبایش با کلاس کنکور و مدارس خصوصی مشغولند؛ «مهدی» کلاس هفتم است و هر روز باید تا روستای کناری برای مدرسه برود؛ «فاطمه» و «مریم» همکلاسی‌ و دوستان سابق خود را ندارند و ساکن مدرسه‌ای در چند قدمی خانه خود شده‌اند؛ برای «ریحانه» و «زینب» هم دیگر خبری از شهربازی‌های تهران یا ‌هزار سرگرمی دیگر نیست؛ پدر خانواده که لیسانس مهندسی صنایع از دانشگاه علم‌وصنعت دارد، کارشناسی‌ارشد را در دانشگاه صنعتی شریف و در رشته مدیریت MBA تحصیل کرده و الان دانشجوی دکترای‌ مدیریت در دانشگاه شهید بهشتی است، شاید بخشی از منبع درآمد سابق را ندارد و  برای همسرش هم دیگر بازارهای تهران وجود ندارند.
ماجرای یک تصمیم ناگهانی و جمعی
در یک صبح سرد زمستانی، مه صبحگاهی، درختان بدون برگ آهکلان را فرا گرفته و چراغ‌های خانه‌ای که از پشت به کوهی کم‌ارتفاع وصل شده، روشن است. زندگی در روستا آغاز شده و مردان و زنان در حیاط خانه‌های بي‌حصار با چکمه و لباس‌های گرم مشغول کارهای روزانه‌اند. محمدعلی خودرو‌اش را برای خرید روزانه و نان گرم روشن می‌کند و در مسیر 7 کیلومتری تا ماسال از زندگی در آهکلان می‌گوید: «روستا هم نانوایی دارد ولی چندان باکیفیت نیست. از وقتی این‌جا ساکن شدیم برای خرید‌های خانه برنامه‌ریزی درستی داریم و سعی می‌کنیم هر دو‌ یا سه روز یک ‌بار به شهر برویم.» همسرش تماس می‌گیرد و محمدعلی از او می‌خواهد که فهرست‌ خرید را پیامک کند. جاده کوهستانی آهکلان تا ماسال زیر سلطه حیوانات است. حیوانات با خیال راحت در خیابان لم داده‌اند به‌گونه‌ای که محمدعلی مدام سرعت خود را کم و زیاد می‌کند: «سلطان جاده‌های این منطقه، گاوها هستند. وسط جاده می‌نشینند و سرنشین‌ها باید سرعت خود را با آنها هماهنگ کنند. بعضی وقت‌ها هم نگاه‌های عاقل ‌اندر سفیهی می‌اندازند و کمی خود را تکان می‌دهند.» محمدعلی سال‌های قبل از دانشگاه را در قائم‌شهر استان مازندران زندگی کرده و از زمان تحصیل در دانشگاه ساکن تهران می‌شود و حالا بعد از 21‌سال زندگی در تهران، مسیر دیگری را برای زندگی انتخاب کرده. او همچنان که مسیرهای اطراف را با اشتیاق نگاه می‌کند، شمرده و با جملاتی کوتاه همزمان با رانندگی از جرقه سکونت در گیلان می‌گوید: «تابستان امسال با خانواده به یک میهمانی در یکی از روستاهای گیلان آمدیم و بعد از یک شب استراحت و تجربه آرامش روستا، من و همسرم به هم نگاه کردیم و گفتیم این‌جا چقدر برای زندگی مناسب است. همسرم پیشنهاد داد بعد از بازنشستگی برای زندگی به این‌جا بیاییم. داشتم فکر می‌کردم که بازنشستگی یعنی چه و من کی بازنشسته می‌شوم. به یاد کلاس‌های درسم افتادم. در کلاس‌های «طراحی مسیر زندگی» به دانشجویان می‌گویم شاید کارهایی که برای بعد از بازنشستگی گذاشته‌اید را همین حالا هم بتوانید انجام دهید. همان لحظه بحث به این سمت پیش رفت که چه موانعی برای اجرایی‌کردن ایده مهاجرت به روستا داریم که لازم است آنها را برطرف کنیم و چرا الان مهاجرت نکنیم.» وضع ادامه کار، فعالیت‌های اجتماعی، کسب درآمد، مدرسه بچه‌ها و خیلی چیزهای دیگر را بررسی کردیم و دو طرف ترازوی نامتعادل زندگی در تهران با یک روستا در شمال ایران را مقایسه کردیم.
نامعادله از دست‌داده‌ها و دستاوردها
ساعت حدود ۸ونیم صبح جمعه است و مسیر برگشت، نه به سمت آهکلان که به سمت روستاهای دیگری در اطراف ماسال است. چند ویلا با درهای قفل‌زده بیرون و نرده‌هایی فلزی، فضای دوست‌داشتنی خانه‌های روستایی را از بین برده‌اند؛ ساختمان‌ها چنان متفاوت از روستا است که در نگاه اول به نظر می‌آید از جایی کنده شده و در این جنگل کاشته شده‌اند. محمدعلی سری به تاسف تکان می‌دهد و پیشنهاد منظره برای عکاسی می‌دهد: «چیزی که این بهشت را تهدید به خرابی می‌کند همین ساختمان‌ها با چنین معماری و مصالحی است. اینجاها را ببینید که فکر نکنید روستای ما متفاوت از بقیه است؛ این‌جا همه روستاها همین‌اندازه زيبا و بکر هستند. من معمولا ميهمان‌ها را به روستاهای دیگر هم می‌برم که دید درستی نسبت به این منطقه پیدا کنند.» اما چه شد که تصمیمی ناگهانی عملی شد و خانواده هشت‌نفره اسماعیل‌زاده ساکن گیلان شدند: «از روز میهمانی در گیلان تا روز سکونت در روستا حدود ۲۸ روز طول کشید. همان روز اطراف را گشتیم و پرس‌و‌جو کردیم و10 روز بعد دوباره با خانواده این‌جا آمدیم که بیشتر شرایط را بررسی کنیم. مدرسه بچه‌ها، نحوه زندگی در روستا و مشکلات و خوبی‌های این سبک زندگی را. بعد از آن بچه‌ها مدام بررسی می‌کردند که این مهاجرت چه خوبی یا سختی‌هایی برای آنها دارد.» کفه ترازو به سمت روستا سنگین‌تر و تصمیم مهاجرت قطعی شد. حالا آنها باید خانه‌ای برای اجاره پیدا می‌کردند که کار چندان راحتی هم نبود؛ شمالی‌ها ترجیح می‌دهند خانه‌های خود را چندروزه به مسافران اجاره دهند که معمولا درآمد بیشتری برای آنها دارد: «تمام دفاتر املاک ماسال را دنبال خانه گشتیم اما مورد مناسبی پیدا نشد. هیچ خانه‌ای در روستاها برای اجاره پیدا نمی‌شد.» کنار جاده، رو به جنگل به خانه‌های اطراف اشاره می‌کند، زنی حدودا پنجاه‌ساله اردک‌هایش را با گویش محلی به سمت حوضچه آب کنار خانه روانه می‌کند، در حیاط خانه مردی پلاستیک به‌دست لیموشیرین می‌چیند. سلام می‌کند و دستش را با سه لیمو دراز می‌کند و «بفرمايید» می‌گوید. محمدعلی سخنانش را درباره اجاره خانه ادامه می‌دهد: «ما پنج روز صبح تا شب درِ تمام این خانه‌ها را تک‌تک زدیم و از ساکنین روستاها سراغ خانه‌ای‌ برای اجاره گرفتیم ولی خانه‌ای پیدا نشد. کم‌کم داشتیم ناامید می‌شدیم و احساس می‌کردیم که بالاخره قسمت نبود تا این‌که در عصر روز پنجم یکی از املاکی‌ها گفت خانه‌ای با ۱۰هزار متر حیاط را برای اجاره به بنگاه سپرده‌اند. من و همسرم همدیگر را نگاه کردیم، می‌دانستیم که امکان اجاره چنین خانه‌ای برای ما وجود ندارد ولی مشتاق بودیم که خانه‌ای با این مشخصات را ببینیم.» خانواده اسماعیل‌زاده حالا ساکن همان خانه رویایی‌اند و هر روز هم این خانه برای آنها جذابیت تازه‌ای درست می‌کند. هزینه رهن خانه روستاهای شمال بین ۱۵ تا 50‌میلیون است. صاحبخانه که مستاجرهای خوبی پیدا کرده بود، با آنها کنار آمد و آنها با قیمت مناسبی مستاجر خانه رویاهایشان شدند؛ آن‌طور که این خانواده می‌گویند، آنها زندگی را ساده گرفتند و روزگار و مردم هم با آنها راه می‌آیند.
صبحِ بیدار جمعه
خرید روزانه تمام شده و حالا سایه ابرها بخشی از خانه‌های کوهپایه‌ای روستا را پوشانده است. از مه غلیظ صبح رمقی نمانده و تا چشم کار می‌کند جنگل با پوشش زمستانی است. هنوز خودرو خاموش نشده، مهدی پسر دوم و فاطمه دختر ارشد خانواده کنار پدرشان ایستاده‌اند. مهدی پلاستیک‌های گندم و دانه‌مرغ را در دو دستش می‌گیرد و فاطمه هم نان‌‌ها را روی دستان‌اش می‌گذارد و فاصله در ورودی تا خانه را طی می‌کنند. مریم و ریحانه کنار مرغ‌ها ایستاده و با هم حرف می‌زنند. چند متر آن‌طرف‌تر هم سگ سفیدی نشسته است که بیشتر اوقات به این خانه سر می‌زند و مراقب است که شغال‌ها به مرغ و خروس‌ها آسیب نزنند.
ریحانه سه‌سال دارد و سراغ یکی از خروس‌ها را می‌گیرد و مریم توضیح می‌دهد که مریض و تحت درمان است و امروز از لانه‌اش خارج نشده است. هرکسی در سمتی از خانه مشغول است که زمان صبحانه می‌رسد. پنج تا از فرزندان خانواده در کنار مادرشان سفره را در ایوان خانه می‌چینند و کوچکترین فرزند خانواده یعنی زینب در بغل پدرش است. سفره با پنیر، کره، مربا و عسل محلی رنگ دیگری گرفته و همه در کنار هم نشسته‌اند. حالا زمان آن رسیده که علی از زندگی چهارماهه خود در آهکلان سخن بگوید: «معلم حسابان خوب نیست ولی فیزیک و شیمی بد نیستند. در کل نمیشه بگیم تهران بهتره یا اینجا؛ این‌جا خوبی‌های خودشو داره و تهران هم خوبی‌های دیگه‌ای داشت. هرکدوم از جهتی خوب هستند.» مهدی هم حرفش را تأیید می‌کند. فاطمه اما از مدرسه‌اش راضی‌ است: «مدرسه‌مان همین نزدیکی است، کلا از تهران بهتر است، خانم‌معلم‌ هم خوبه. پنجم و ششم یک کلاس هستیم؛ ۱۱ نفر، ۳ نفر کلاس ششمی و ۸ نفر هم پنجم. با هم دوستیم و بعضی‌وقت‌ها با هم درس می‌خوانیم. دوستانم به خانه ما می‌آیند، یا من می‌روم خانه آنها.» صبحانه که تمام می‌شود، بی‌هیچ توضیحی، هرکسی شکر و تشکری می‌کند و بخشی از وسایل روی سفره را به داخل خانه می‌برد.
گفت‌و‌گوی کوهنوردان مستقل
ریحانه و مریم روی دو تاب میان درختان فشرده حیاط نشسته‌اند و با هم حرف می‌زنند. فاطمه جلوتر از بقیه به سمت جنگل پشت خانه حرکت می‌کند و پشت سر او تیمی از اعضای خانواده اسماعیل‌زاده در حرکت است؛ آنها در ماه‌های گذشته بارها این مسیر را طی کرده‌اند. علی با دوربین شکاری‌اش آخر صف در حرکت است و حالا فاصله‌ها بیشتر شده و بین هر دو، سه نفر بحث‌های متفاوتی در جریان است. غیر از مادر خانواده، زهرا خانم، بقیه در حال کوهنوردی هستند و زینب هم در بغل پدرش کم‌کم‌ به خواب می‌رود. ریحانه با کفش‌های نو و براق‌اش، با عکاس روزنامه مشغول صحبت است و حالا محمدعلی با تامل همیشگی‌اش در حرف‌زدن و پاسخ‌گفتن، از مداخله در امور روستا و تلاش برای توسعه پایدار این منطقه سخن می‌گوید: «در تلاشیم که روستا تبدیل به روستای دوستدار محیط ‌زیست شود و صحبت‌هایی را هم با سازمان ملل انجام داده‌ایم. روستاهایی در نقاط مختلف دنیا برای این طرح در نظر گرفته ‌شده‌اند و ما هم در تلاشیم که این روستا را برای این طرح معرفی کنیم. داریم تلاش می‌کنیم که مدارس این منطقه را به مدارسی نمونه و الگو در کشور تبدیل کنیم. درحال بازسازی مدرسه روستا هم هستیم که در روند این بازسازی دانش‌آموزان حضور فعال دارند و خود دانش‌آموزان مشغول بازطراحی مدرسه‌شان هستند. برای این‌که بتوانند طراحی را انجام دهند نیاز به یادگیری نقشه‌کشی و ماکت‌سازی دارند. در همین چندماه دانش‌آموزان آموزش‌ها را دیده‌ و شروع به ماکت‌سازی کرده‌اند. در همین فرآیند اتفاقاتی جالب و دوست‌داشتنی درحال رخ دادن است.» مدیریت فرآیند طراحی و معماری ساختمان مدرسه روستا و آموزش معماری به دانش‌آموزان را خانم فربد که مهندس معمار است به عهده گرفته است. خانم فربد هم چهارسال پیش به‌همراه همسرشان آقای دکتر جهان‌زاد و دو فرزندشان از تهران به رشت مهاجرت کرده‌اند و حالا دوستان خوبی برای خانواده اسماعیل‌زاده هستند. آن‌طور که اسماعیل‌زاده می‌گوید، کانال تلگرامی که برای معرفی فعالیت‌هایشان در روستا راه انداخته‌اند، زمینه‌ساز آشنایی این دو خانواده شده است. در همسایگی این خانه، ساختمانی سه‌طبقه آخرین مراحل ساخت را پشت‌ سر می‌گذارد که شاید در آینده محلی برای برگزاری کلاس‌های «تفکر سیستمی» این عضو شورای راهبری گروه آسمان شود. گروه آسمان یک گروه آموزشی و پژوهشی در دانشگاه صنعتی شریف است و محمدعلی که در سال‌های گذشته میهمان مدارس، شرکت‌ها و سیاست‌گذاران مختلفی بوده تا تفکر سیستمی را آموزش دهد، از برنامه‌های خود برای برگزاری دوره‌های تفکر سیستمی در روستا می‌گوید: «ساختمان کناری را می‌خواهیم تبدیل به یک مرکز آموزشی کنیم که هم محل سکونت و هم کلاس برای آموزش داشته باشد. برای دانش‌آموزان ایده این است که با خانواده‌ها به این روستا بیایند و دوره‌های مشترکی برای آنها و خانواده‌هایشان برگزار شود.» محمدعلی یک‌بار دیگر از دستاوردهای این چند ماه می‌گوید: «در این مدت بچه‌ها خیلی بزرگ و پخته شده‌اند؛ بچه‌ها قبل از این خیلی ارتباط با طبیعت به این معنی نداشتند که مثلا مرغ و گاو و حیوانات دیگر را به این‌صورت از نزدیک ببینند. قبلا شیر و تخم‌مرغ خورده بودند، اما جوجه‌ای را بزرگ نکرده بودند که حالا برایشان تخم بگذارد و دوشیده شدن شیر گاو را ندیده بودند. اولین‌بار که یکی از مرغ‌ها تخم گذاشت و تخم‌مرغ را از لانه بیرون آوردند، دل‌شان نمی‌آمد آن را بخورند و جایی گذاشته بودند و نگاه می‌کردند. ما اواخر تابستان این‌جا آمدیم. میوه درختان گردو و فندق رسیده بود و هر شب سنجاب‌ها برای خوردن گردو و فندق به حیاط ما می‌آمدند. ما در ایوان خانه می‌نشستیم تا آمدن سنجاب‌ها را نگاه کنیم. بعد فصل انار رسید و چیدن و آب گرفتن انارها و بعد فصل چیدن پرتقال و آب گرفتن نارنج و خلاصه تمام این مدت سرگرم تجربه کارهای جدید بوده‌ایم.» حالا روز به نیمه رسیده است. زینب در بغل پدرش به خواب رفته، فاطمه مسیر کوه‌پیمایی را متفاوت از همیشه طی کرده و بقیه را پشت سر خود کشانده که با اعتراض مهدی هم روبه‌رو می‌شود. علی، ریحانه و مریم هم همین مسیر را ادامه می‌دهند.
چندتا بچه کافیه؟
تصمیمات متفاوت خانواده اسماعیل‌زاده، به مهاجرت یا نحوه برخورد با فرزندان و ...خلاصه نمی‌شود؛ داشتن 6 فرزند در آستانه چهل‌سالگی آن‌ هم در دورانی که همه به زندگی بهتر در کنار فرزندان کمتر فکر می‌کنند، پرسش دیگری است که محمدعلی ریشه آن را گفت‌وگوهای جلسات شبانه خوابگاه دوران کارشناسی در دانشگاه علم و صنعت می‌داند: «مسائل زیادی دست‌به‌دست هم می‌دهد که یک خانواده تصمیم بگیرد فرزندان کمتر یا بیشتر داشته باشد یا اصلا داشته باشد یا نه. یک مسأله این‌که شاید برخی افراد جامعه ریشه فکری برای کارهای خود نداشته باشند. آدم‌ها بیشتر بر مبنای فکرهای سطحی عمل می‌کنند؛ بیشتر نگاه می‌کنند ببینند دور و اطراف آنها چه می‌گذرد یا دیگران چه فکری نسبت به دیگر موارد دارند. در دانشگاه علم ‌و صنعت که بودیم در اتاقمان جلسات شب‌نشینی درباره خود زندگی، هدف زندگی، چرایی ازدواج و بچه‌دارشدن و کار و چیزهای دیگر داشتیم. دانشجویان دیگری هم برای شرکت در این جلسات به اتاقمان می‌آمدند. نزدیک به
یک‌سال و نیم این گفت‌وگوها طول کشید و همین جلسات یک عقبه فکری برای من شد. من به این جمع‌بندی رسیدم که برخی موارد که بسیاری از افراد جامعه آنها را درست می‌دانند، ممکن است چندان هم درست نباشند و حتی برای جامعه هم عامل آسیب شوند. به همین دلیل در دوره کارشناسی با وجود این‌که دانشجوی مهندسی صنایع بودم، پایان‌نامه‌ام را با موضوع جمعیت انتخاب کردم، چون احساس کردم کار دقیق و عمیقی در این زمینه انجام نشده است. ‌سال ۷۸ تا ۸۰ یک تحلیل ارایه دادم که با وضع رشد جمعیت کنونی، ۲۵‌سال دیگر با مشکل نیروی کار روبه‌رو خواهیم بود. کاملا روند‌ها نشان می‌داد که با این پیش‌رانه‌های تکنولوژی، ورود زنان به بازار کار، افزایش سن ازدواج و تغییرات دیگری که در جامعه و سبک زندگی وجود دارد، نرخ رشد جمعیت به سمت منفی‌شدن پیش خواهد رفت. این مطالعات منجر به این شد که من که با توجه به روند معمول جامعه تصمیم داشتم در ۲۸سالگی و بعد از گرفتن مدرک کارشناسی و کارشناسی ارشد و سربازی رفتن و داشتن کاری پایدار ازدواج کنم، همان‌ سال 78 در 21سالگی تصمیم به ازدواج گرفتم. درباره تعداد فرزندان مناسب در خانواده، خیلی تحقیق و مطالعه کردم و بررسی‌هایم در حوزه‌های مختلف به این نتیجه رسید که تعداد فرزندان برای یک خانواده حداقل باید سه فرزند باشد.» اما آقای اسماعیل‌زاده حالا در آستانه چهل‌سالگی پدر 6 فرزند است: «ما با همان ایده که حداقل سه فرزند داشته باشیم مسیر زندگی را شروع کردیم. روش مدیریت فرزندانمان هم این بود که بچه‌ها از اول مستقل بار بیایند و ما مدام نگوییم چپ بروید و راست بیایید. بچه‌ها چون از بچگی مسئولیت داشتند، الان به بچه‌های کوچکتر هم پشتیبانی می‌دهند. وقتی سه فرزند داشتیم شرایط جوری بود که احساس کردیم فضای خانوادگی‌مان برای حضور فرزند چهارم مناسب است و یک فرزند دیگر می‌تواند همراه لحظه‌های خوب زندگی و محیط صمیمی یادگیری و بالندگی‌مان باشد. این‌گونه شد که مریم به جمعمان اضافه شد و همین مسیر تا این‌جا همراهی ریحانه و زینب با خانواده را در پی داشته و برای همراهی این فرزندان دوست‌داشتنی شکرگزار خداوند هستیم.»
در انتظار میهمانان دیگر
روز به نیمه رسیده، لبخندهای دسته‌جمعی با دوربین عکاسی ثبت شده و قرار است میهمانان تازه‌ای از راه برسند؛ روندی که در این چهار ماه بارها تکرار شده است. محمدعلی و همسرش نوع رابطه‌های آهکلان و دیدار فامیل را متفاوت از زندگی در شهرهای بزرگی مثل تهران می‌دانند و معتقدند که صله‌رحم برای آنها درحال معناشدن است. اما در تمام تصمیمات متفاوت این خانواده، خانم خانه چه نقشی داشته و تا چه اندازه تاثیرگذار بوده است. این سوالی است که پیش از این محمدعلی درباره آن گفته بود که «من سال‌هاست که گفت‌وگو درس می‌دهم و سعی کرده‌ایم که گفت‌وگو و تصمیم‌گیری جمعی در خانه خودمان هم جریان داشته باشد. در تمام تصمیم‌های مهم خانواده گفت‌‌و‌گو و رسیدن به اجماع نقش کلیدی دارد. همسرم همیشه در تمام تصمیم‌ها نقش کلیدی داشته و بچه‌ها هم متناسب با سن‌وسال، در این تصمیم‌گیری‌ها حضور داشته‌اند.» حالا و در آخرین لحظات همسرش می‌گوید که از زندگی در این روستا راضی است: «اول ترس و استرس داشتیم و با فضا آشنا نبودیم. الان این‌جا احساس امنیت می‌کنیم و از هوا و طبیعت خوب این‌جا استفاده می‌کنیم و علاقه‌مند هستیم که این‌جا بمانیم.» خورشید به نیمه ‌آسمان رسیده و ظهر آهکلان همچنان سرد است، اما سرمای آن کمتر از حد انتظار است. حالا هر کسی در گوشه‌ای از حیاط یا داخل اتاق‌های خود به زندگی مشغول است.

دیدگاه‌های دیگران

ح
حسين |
مخالف 1 - 3 موافق
سلام، بسيار عالي و ممنون از انتخاب هوشمندانه و آينده نگر موضوع
|
مخالف 4 - 3 موافق
فكر مي كنم اين آقاي دكتر كه سني هم زياد نداره 6 تا بچه براش زياد است
م
محمد |
مخالف 1 - 2 موافق
سلام خیلی خوب و جالب و دقیق بود. خواندن این مطلب باعث شد در تصمیم به مهاجرت به روستا مصمم تر بشم
|
مخالف 2 - 1 موافق
روستا های شمال نیاید داغون بشوند با سرازیری جمعیت

تعداد بازدید :  5788