پیمان حقیقتطلب| مهاجران افغانستانی در 30سال گذشته طی چند موج به سرزمین ایران پناهنده شدند. موج اول حضور افغانستانیها در سالهای1358 و 1359 پس از هجوم شوروی و روی کار آمدن دولتی کمونیست در کابل بود که با استقبال دولت و مردم ایران روبهرو شدند. موج دوم از حوالی سال 1368 و خروج نیروهای شوروی و آغاز جنگهای داخلی به وقوع پیوست و موج سوم با به قدرت رسیدن طالبان در سرزمین افغانستان از حوالی سال 1373 آغاز شد. آخرین موج پناهندگی افغانها به ایران در سال 1380 و حمله آمریکا به افغانستان رخ داد. چند دهه از حضور افغانها در ایران میگذرد و ما شاهد حضور نسلهای دوم، سوم و چهارم مهاجران افغان در ایران هستیم. نسل دوم مهاجران افغان جوانانی 20 تا 30 ساله هستند که از پدر و مادری افغان یا مادر ایرانی و پدر افغان در خاک ایران به دنیا آمدهاند. آنها مثل سایر ایرانیها در همین کشور بزرگ شدهاند، بسیاریشان در مدارس درس خواندهاند و تحت همان تعالیم و آموزشهایی قرار گرفتهاند که سایر ایرانیان قرار گرفتهاند، همچنین بعضیهایشان با پرداخت هزینههایی بیشتر از ایرانیان وارد دانشگاه شدهاند و تحصیلات عالی دارند. آنهادر طول سالیان عمرشان حتی به کشور پدریشان هم سفر نکردهاند و بهجز ایران، خاک هیچ سرزمین دیگری را نزیستهاند. اما با همه اینها، تفاوتی عظیم با سایر جوانان ایرانی دارند: آنها در خاک ایران به دنیا آمدهاند و بزرگشدهاند، اما ایرانی نیستند.
به دلیل قوانین تابعیت در ایران بسیاری از جوانان نسل دوم مهاجر در ایران تا 18سالگی هیچگونه تابعیتی ندارند. بعد از 18سالگی هم تابعیت آنان در هالهای از ابهام قرار دارد و هیچ تضمینی وجود ندارد که بعد از 18سال بزرگشدن در خاک ایران عنوان ایرانی به آنها داده شود.
در این نوشتار با تمرکز بر ویژگیها، توصیفات و دیالوگهای یکی از شخصیتهای رمان «افغانیکشی» نوشته «محمدرضا ذوالعلی» به بررسی مشکلات هویتی نسل دوم مهاجران افغان در کشور ایران پرداخته میشود.
«افغانیکشی» رمانی 327 صفحهای است که در سال 1394 از سوی نشر پیدایش وارد بازار کتاب ایران شده است. داستان جوانی به نام رسول است که همسرش بدون هیچ دلیلی مهریهاش را به اجرا گذاشته است. او مدتی را در زندان بوده و درنهایت با فروش خانه پدری و پرداخت مهریه از زندان آزاد و در یک تاکسی تلفنی مشغول به کار میشود. حالا رسول قرار است بهعنوان یک راننده آژانس، دختری افغانستانی به اسم « فیروزه» را که متولد ایران است، همراه با مادرش به زاهدان ببرد. فیروزه قرار است از زاهدان به مرز و سپس به کشور پدریاش (افغانستان) برود تا با پسرعمویش ازدواج کند. اما فیروزه خودش را ایرانی میداند و بههیچوجه تصمیم ندارد ایران را ترک کند؛ ماجراهای این رمان جادهای حول این تصمیم فیروزه شکل میگیرد.
یکی از کارکردهای بسیار مهم و روشنگر رمانهای اجتماعی این است که آینهای تمامنما از وضع مردمان در جامعه هستند. بررسی ویژگیهای شخصیتی فیروزه و توصیفهای نویسنده از گذشته فیروزه و دیالوگهای این شخصیت در طول رمان بسیاری از پیچیدگیهای هویتی نسل دوم مهاجران در ایران را بیان میکند. سیر تطور شخصیت فیروزه در این رمان و توصیفات از شخصیت او در پایان رمان حقایق بسیاری از وضع موجود را روشن میکند.
نسل دوم مهاجران، مهاجر نیستند.
یکی از توصیفات درخشان کتاب افغانیکشی در صفحات 60 و 61 کتاب رخ میدهد.
پدر و مادر فیروزه افغانستانیهایی از طبقه مرفه و البته سنتی جامعه افغانستان هستند که به دلایل شرایط ناآرام افغانستان به ایران مهاجرت کردهاند و فیروزه در ایران به دنیا آمده و بزرگ شده است. پدر و مادر فیروزه پشتون و سنی هستند. در صفحات 60 و 61 نخستین مواجهههای فیروزه با فرهنگ ایرانی در ماهمحرم توصیف میشود. اینکه چطور وقتی 14سالش بوده از راه پشتبام میرفته و حیاط همسایه بغلی را نگاه میکرده که در آن زنها مشغول پختوپز نذری میشدهاند. حس خوبش از دستههای زنجیرزنی و سرانجام اینکه چطور وارد فرهنگ ایرانی میشود:
«...این روزها را دوست داشت. انگار دریچهای بودند که به چیزی غیر از روزمرگی همیشگی باز میشدند. آدمها جور دیگری میشدند. شهر جور دیگری میشد. فاصلهها برداشته میشد. همسایهها نزدیکتر میشدند. درهای خانهها بازتر و چهرهها مهربانتر. 15ساله که بود مادرش را مجبور کرد به تکیه سر کوچهشان بروند. آنجا قاطی زنهای همسایه برای اولین بار طعم گریه برای امامحسین را چشید. بهخاطر تمام مظلومیتها، غربتها، ظلمها و بیعدالتیها گریه کرد، بیآنکه از خودش یا کس دیگری خجالت بکشد... از تکیه که بیرون آمدند احساس سبکی میکرد. احساس همخونی با آنهمه زن که چادر مشکیشان را تنگ گرفته بودند و گریه میکردند. آنجا برای اولین بار احساس غریبگی را ندید، تنهایی را هم ندید. جزیی از جمع شده بود.» (ص 60 و 61)
او از طریق شرکت در مراسم ماه محرم با ایرانیان احساس هموطنی میکند، احساس همخون بودن به او دست میدهد. او غریبه نیست. در این کشور به دنیا آمده و در سنتیترین مراسم این کشور غوطهور میشود. نظریهای هست که میگوید نسل دوم مهاجران را نباید مهاجر دانست. دلیلش را شاید همین دو صفحه از کتاب بهخوبی بیان کند. پدر و مادر فیروزه سنی بودند و از زبانی غیرفارسی. اما فیروزه در محیط ایران چنان با فرهنگ آن اخت میشود که به دین پدر و مادرش باقی نمیماند:
«پسر پرسید: شما سنی هستی یا شیعه؟
فیروزه صدایش را پایین آورد، جوری که مادرش نشنود. گفت: شیعه. البته بابام و مادرم سنی هستن... من شیعه شدم.
فکر میکردم همه افغانیها سنی هستند.
بیشتر، تاجیکها و ازبکها و هزارهها شیعه هستن. پشتونها گرچه شکل ایرانیها هستن اما زبانشون فرق داره. خودشون رو به پاکستانیها نزدیکتر میدونن. به خاطر سنی بودن...» (ص 164 و 165)
تفاوت نسل اول و دوم مهاجران: نسل دومیها دوست دارند ایرانی باشند و اهل سکوت نیستند.
نسل اول مهاجران بهخصوص از نوع پناهندگان اهل صبرند. شرایطی سخت را تجربه کردهاند و ناملایمتها را بهتر میپذیرند. آستانه پذیرش آنها بالاتر است. خودشان را اهل کشور جدید نمیدانند و حق چندانی برای خودشان قایل نیستند. اما نسل دوم دلیلی برای این کار نمیبینند، نمیتوانند ظلم و ستم و بیعدالتی را بهراحتی بپذیرند،متولد همین سرزمین و بزرگشده همین سرزمین هستند و شاهد بودهاند که برای زندگی در این سرزمین پدر و مادرشان هزینههایی دو برابر و گاه چند برابر دیگران پرداخت کردهاند. اما خب... کسی آنها را اهل این سرزمین و صاحب حقوحقوق نمیداند و این یکی از بحرانهای هویتی است...
این تفاوت نسلی و البته بحران هویتی را نویسنده رمان بهخوبی در صفحات 94 و 95 توصیف کرده است:
«مادرش اما صبور و بیحرکت نگاهش میکرد. به همهچیز عادت کرده بود یا شاید عادت کرده بود که همهچیز را قبول کند. از شوخیها و متلکهای همسایهها، از مغازهدارهایی که جنسشان را به افغانیها گرانتر میفروختند یا راننده آژانسهایی که کرایه بیشتری میگرفتند. از پرستارهای بیمارستان که زورشان میآمد داروهای مریضهای افغان را به تختشان ببرند و همراهشان را صدا میکردند تا داروها را خودشان بگیرند. فیروزه سکوت نکرده بود. عصبانی میشد. فرق او با بقیه ایرانیها چه بود؟ او هم در این کشور به دنیا آمده بود و تمام مدت (حتی برای یکبار) این کشور را ترک نکرده بود. زخمزبانهایی که توی مدرسه شنیده بود، ریخت توی ذهنش... خانم اجازه؟ ما کنار اینا نمیشینیم. اینا جونشون بو میده... این حرفها را شنیده بود اما هیچوقت عادت نکرده بود. هر بار تازگی دردآلود خودش را داشت. بعد... یک روز یادش نبود چه روزی... دیگر به کسی نگفت کیست و اهل کجاست. خودش را گاهی مشهدی و گاهی بیرجندی و گاهی یک جای دیگر معرفی میکرد. لهجه نداشت. قیافهاش هم شبیه ایرانیها بود. یاد گرفت هویتش را کتمان کند. کار سختی نبود. چون ته دلش خودش را ایرانی میدانست. خواستگارهای افغانش را رد میکرد. از همان 14-13سالگی میآمدند. ازدواج را دوست داشت. اما نمیخواست با هموطن ازدواج کند. میخواست با یک ایرانی ازدواج کند...» (ص 94 و 95)
نگاه نسل دوم مهاجران به مهاجران تازهوارد
فیروزه خودش را ایرانی میداند. مثل خیلی از نسل دوم مهاجران در ایران به دنیا آمده. افغانستان را در طول عمرش به چشم ندیده. خاطرههایش برای ایران است. دوستانش در ایراناند. قبر عزیزانش در ایران است. او آنقدر ایرانی است که نسبت به افغانهایی که از راه قاچاق وارد ایرانی میشوند بشدت دیدی منفی دارد. جملاتش در مورد شغل افغانیکشی بیانگر این دیدگاه است:
«[فیروزه: ]... یک تجارتی شده افغانیکِشیها؟ توی هر ماشین میریزن تا سیزده چهارده نفر. شبی سیصد چهارصد پول گیر رانندههاش مییاد. کار کثیفیه. برادرم میگفت: کار کثیفیه. همه توش نجس میشن. هم ایرانیها هم افغانیها. برادرم میگفت وقتی داشتن سوار ماشین میشدن. رانندهشون با لگد میزده رو افغانها تا جاشون بشه تو ماشین. فکرشو بکن. لگد بزنی به آدمها تا توی ماشین جاشون بشه. انگار گونی پر کنی. به خاطر اینه میگم. از افغانها بدم مییاد. بیمسئولیتن. بیهدفن. خودشونو تحقیر میکنن. تن به هر ذلتی میدن. خب بمونن از گشنگی که نمیمیرن. فوقش مردن. آدم بمیره بهتره از اینه که.. این جور...» (ص 166)
فیروزه در مقابل مهاجران تازهوارد آنقدر خودش را ایرانی میداند که حاضر میشود آنها را محکوم کند.
ایرانی یا افغانستانی؟
باوجود تمام اصرار فیروزه بر اینکه ایرانی است و این را در جایجای کتاب در دیالوگهای مختلف فریاد میزند، ولی چون تابعیت ایرانی ندارد، در درون دچار بحران هویتی شدید است. تمام دلایلی که او برای ایرانیبودن خودش میآورد، عقلانیاند. دلایلی هستند که موقع فکر کردن و دو دو تا چهار تا کردن ذهن را قانع میکند. اما نگاه دیگران و جامعه و نداشتن تابعیت ایرانی در اعماق وجودش نفوذ کرده است. او خودش را ایرانی میداند، اما کسی او را ایرانی نمیداند. این دوگانگی هویتی در درونش تأثیرات عمیقی دارد. تأثیری که نویسنده کتاب افغانیکشی آن را به زیبایی توصیف کرده است:
«چینهای دو طرف دهانش را نگاه میکرد و سعی میکرد بفهمد از چند ماه قبل عمیقتر شدهاند یا نه؟...
با خودش گفت: «چینها عمیقتر شدهاند... بلندتر و عمیقتر. قبلا تا اینجاها میآمدند اما حالا یکی دو میلیمتر بلندتر شدهاند. روزبهروز پیرتر میشوم.» همین حالا هم چند سالی بزرگتر از سنش نشان میداد. فکر کرد: «زنهای افغان همشان همینطورند؛ زود شکسته میشوند. مثل مادر من...» یک لحظه از ذهنش گذشت: «اما من که افغانی نیستم.» بعد از فکر خودش لجش گرفت. توی چشمهای دختر توی آینه خیره شد و زیر لب گفت: «افغانی... افغانی...» سکوت کرد و دوباره گفت: «افغانی... افغانی... افغانی...» این را با لحنی گفت که دعوا را با آن شروع میکنند. اما دختر توی آینه جوابش را نداد. دستهایش را دو طرف سنگ دستشویی گذاشت. خم شد به طرف آینه و دوباره گفت: «هر کاری کنی افغانی هستی بوی افغانیا رو میدی. هر قدر خودتو ایرانی جا بزنی بازم باید بری کابل برقع بپوشی، تریاک بکاری بچه بزایی کتک بخوری... افغانی.»
(ص 108 و 109)
جامعه پدری هم پذیرای نسل دوم نیست
نسل دوم مهاجران در ایران به دنیا آمدهاند، اما ایرانی محسوب نمیشوند. نکته غمانگیز این است که آنها از سوی جامعه اجدادی هم افغان محسوب نمیشوند. در ایران به خاطر پدر و مادرشان ایرانی محسوب نمیشوند و در افغانستان به خاطر اینکه در ایران به دنیا آمدهاند و با آداب و سنن ایران اُخت شدهاند، افغانستانی محسوب نمیشوند... این نوع دیگری از فشار دوگانگی هویتی است که فیروزه آن را در یکی از دیالوگهایش بیان میکند:
«چرخید. پسر را نگاه کرد. لبش را مکید. گویی درحال مزهمزهکردن حرفش باشد. بالاخره گفت: میدونی اونجا به افغانهایی که از ایران برمیگردن چی میگن؟ میگن زوارک! میدونی یعنی چی؟ یعنی زائر کوچولو. یک جور فحشه، تحقیره. اونا ما رو دوست ندارن. ما رو از خودشون نمیدونن. ما براشون ایرانی حساب میشیم. از سنتهامون برگشتیم. غریبه شدیم. همون طوری که به از غرب برگشتهها میگن سگشور، میفهمی؟» (ص 196)
نسل دوم مهاجران بیوطناند.
صفحات نزدیک به پایان کتاب افغانیکشی جایی هستند که در آن فیروزه پس از کشوقوسهای بسیار به پذیرش وضع موجود میرسد. وضعیتی که اطلاق نام بیوطنی شاید بهترین توصیف برای آن باشد. واگویههای درونی فیروزه در ص 317 کتاب بهترین توصیف برای وضع کنونی نسل دوم مهاجران در ایران است:
«فیروزه چشمهایش را باز و بسته کرد. برهوتی جلوی چشمش بود و توی آن تصویر یک عمر ترسهایش را، حماقتش را، میدید. ترس از طردشدن. طرد از اینکه جزو گروهی بزرگ، جمعی، ملتی نباشد. ریشه نداشته باشد. کشور نداشته باشد و حالا میدید همین است. چارهای ندارد. متولد ایران است اما ایرانی نیست. با خودش گفت پس من کجایی هستم؟ ایرانی نیست، افغانی نیست... مهاجر است. مهاجری که حتی حق مهاجرت هم ندارد. مگر نه اینکه چندسال قبل میخواست به دانمارک مهاجرت کند و دولت اجازه نداد. مجبور شد رؤیای اروپا را فراموش کند. به خودش گفت: «اهل هیچ جایی نیستم... ریشه ندارم. باید رؤیای ریشهزدن را فراموش کنم.» باید قبول میکرد که متعلق به جایی نیست. از پیروزی تیم فوتبال هیچ کشوری خوشحال نمیشود. پای صندوقهای رأی هیچ دولتی نمیرود. اخبار زلزله یا سیل یا جشن یا اندوه هیچ کشوری برایش مهم نیست. از رقصیدن پرچم هیچ کشوری توی باد خوشحال و مغرور نمیشود. فکر کرد یک قاصدک هستم. بیریشه، بیساقه، بیخاک اما نه حتی قاصدک هم نه... با خودش گفت: من حتی قاصدک هم نیستم... .»
فیروزه، دختر افغان کتاب افغانیکشی در پایان عاقبتبهخیر میشود. او مزد تمام مبارزات و اصرارها و نپذیرفتنهایش را میگیرد و به آرزویش میرسد. اما تمام افراد نسل دوم مهاجر مانند او نیستند. کما اینکه خودش در جایی از کتاب سرنوشت برادرش را تعریف میکند. برادری که چند سال از او کوچکتر است. برادرش مثل او مبارزه نمیکند، یعنی در سنی با مشکلات روبهرو میشود که توان مبارزه ندارد. او تسلیم میشود و در همین خاکی که به دنیا آمده به انحطاط میرود...:
«... [فیروزه] دماغش را بالا کشید و ادامه داد: «یکبار پلیس داداشمو میگیره... بیدلیل. توی پارک نشسته بوده. برادرم خیلی بیآزاره... خجالتی و محجوبه... آزارش به یه مورچه هم نمیرسه. بدشانسیش شکل مادرم شده... داد میزنه کجاییه! آره... پلیسها میگیرنش... میبرنش پاسگاه... کارتش درست بود. مدارکش اشکال نداشت. نمیتونستن نگهش دارن. اما نگهش داشتن. اون وقت داداشم دبیرستانی بود. بعد از اون دیگه نتونست درس بخونه... ول کرد... معتاد شد... خیلیها معتاد شدن...»
(ص 170)
کتاب افغانیکشی بهخوبی توانسته ابعاد مختلف بحران هویتی نسل دوم مهاجران در ایران را به تصویر بکشد. نسل دوم مهاجران دیگر مهاجر نیستند و از کشور دیگری وارد ایران نشدهاند، آنها در خاک ایران به دنیا آمده و در فرهنگ ایران بزرگشدهاند. نسل دوم مهاجران دوست دارند خودشان را ایرانی و صاحب حقوحقوق بدانند. دوست ندارند طعم ذلت را بچشند و رنجهای پدران و مادرانشان را کافی میدانند. آنها دوست ندارند در مقابل بیعدالتی سکوت کنند. نسل دوم مهاجران در ایران بشدت از مشکل بیتابعیتی رنج میبرند و بیتابعیتی آنها را دچار بیهویتی دردناکی کرده است. آنها به دلیل قوانین عجیبوغریب از سوی جامعه ایران پذیرفته نشدهاند و از سوی جامعه افغانستان هم به دلیل بزرگشدن در فرهنگ و خاک ایرانی پذیرفته نیستند. برخی از آنان با تمام وجود سعی میکنند در مقابل مشکل بیهویتی ایستادگی کنند، اما خیلیها هم شکست میخورند و به راههای مختلف کشیده میشوند. «افغانیکشی» روایت یکی از نسل دومیهایی بود که سعی برای داشتن هویت را رها نکرد.