| آر. ال. استاین|
مارک، یک سی دی من، حدود سی تا سی دی، یک عالمه کتاب کاریکاتور، دستگاه بازی کامپیوتری و اقلا پنجاه تا سیدی بازیهای مختلف را توی کولهپشتی اش چپانده بود. میدانستم خیال دارد یک ماه تمام تو ننوی ایوان پشت ساختمان که دورش توری داشت، دراز بکشد .موسیقی گوش بدهد و کتاب بخواند. ولی بیخیال!پدر و مادرمان به من ماموریت داده بودند کار کنم که مارک حتما وقتش را بیرون از خانه و توی مزرعه بگذراند و کیف کند؛ آخر ما تمام سال توی شهر حبس بودیم و برای همین، پدر و مادرمان هرسال تابستان، ما را یک ماه به مزرعه پدربزرگ و مادربزرگ می فرستادند که مزه زندگی تو طبیعت را بچشیم. کنار وانت ایستادیم. استانلی که داشت تو جیب های لباس کارش دنبال کلید ماشین میگشت، گفت:«امروز خبلی داغ میشه مگه اینکه هوا یک ذره خنک کنه.» این هم یکی از آن گزارش های هواشناسی مخصوص استانلی بود! به دشت بزرگ و سبزی که پشت پارکینگ ایستگاه قطار بود، نگاه کردم. هزارها گلوله ی پفکی و سفید ابر تو آسمان آبی شناور بود. وای که چقدر خوشگل بود! مثل همیشه عطسه کردم .
من عاشق مزرعه پدربزرگ و مادر بزرگ هستم، ولی اینجا فقط یک عیب دارد ، اینکه به همه چیزهایی که تو این مزرعه هست، حساسیت دارم. برای همین مادر چند تا شیشه شربت ضد حساسیت و یک عالمه دستمال کاغذی تو چمدانم گذاشته بود. «عافیت باشی!» استانلی این را گفت و هردو چمدان را انداخت پشت وانت. مارک کوله پشتیاش را سر داد تو وانت و پرسید: «من میتونم پشت وانت سوار بشم؟»مارک خیلی دوست دارد عقب وانت سوار بشود، به پشت دراز بکشد و آسمان را نگاه کند و با تکانهای وانت ، تلق و تلوق بالا و پایین بپرد. رانندگی استانلی خیلی افتضاح است؛ انگار نمیتواند درست تمرکز کند و سرعت و سرعت راندن ماشین و پیچیدن فرمان را با هم تنظیم کند، برای همین همیشه در آخرین لحظه به سرعت به چپ یا راست می پیچد و آدم را بالا و پایین میپراند.
برشی از رمان مترسک نیمه شب راه میافتد