عذرا فراهانی روزنامهنگار
درناها را دیگر بر فراز هیچ آبی نخواهیم دید، حتی آبهای دریای چین!
دیگر حتی نمیتوانیم برایشان دستی تکان دهیم به بهانه خداحافظی!
در پس مصیبتهای پی در پیای که مدتی است بر مردم سرزمینم نازل میشود گویا تحلیل و تعقلم آن قدر، فرو ریخته است که میخواهم دل به رویا بسپارم و از این غصه یادآور کارتونی باشم به نام «خانواده دکتر ارنست».
دلم میخواهد همه سرنشینان کشتی سانچی دقایقی پس از وقوع حادثه با قایق نجات گریخته و مثل «خانواده دکتر ارنست» به جزیرهای دوردست رفته باشند. به دوردستهایی فارغ از این همه غم و اندوه. دلم میخواهد سرنشینان کشتی سانچی فقط زنده باشند، حتی اگر آتشی در آن جزیره خیالی روشن نکنند و با دودش زنده بودنشان را به ما نوید ندهند. فقط دلم میخواهد زنده باشند.
دیگر تاب و تحمل ندارم هر از چندگاهی در صبح اول وقت، اخبار محاصره هموطنانم در آتش، یا ذوب شدن آنها را بشنوم، آن هم برای روزهای زیادی که میدانم همه پا به پای آنها دلشان در غم و غصه میسوزد، بی آنکه بتوان کاری برایشان انجام داد. دیگر دلم نمیخواهد جان باختن مردم کشورم را در زلزله و سیلاب بشنوم و کفش و کلاه بپوشم و برای شمردن اجساد چرتکه بیندازم. دیگر دلم نمیخواهد، خبر سقوط هواپیما و بالگرد دوستان دیرینم، عزیزان و همکارانم را بر صفحه کاغذ به تصویر کشم و در انتظار پیدا شدن جعبه سیاه باشم. تابهحال کدام جعبه سیاهی بوده که حلال مشکلات بعدی شده است. دلم میخواهد مرگهای جادهای و تصادفی را به فراموشی بسپارم. آنقدر غصهدارم که دیگر دلم نمیخواهد جوانان این آبوخاک بهخاطر فقر و بیکاری به خیابانها بریزند و هدف گلوله یا هدف حماقت آشوبگران و دشمنان پیدا و پنهان قرار گیرند و کشته شوند یا خونی از بدنشان جاری شود. دلم نمیخواهد آنها در پی حقخواهی پشت میلههای زندان بنشینند یا عطای خانواده، اقوام، مردم و کشور را به لقایش ببخشند و آواره سرزمینهای دیگر شوند. دلم میخواهد یک روز صبح وقتی روزنامهها و تلگرامم را باز میکنم خبری از اختلاس نشنوم. اخباری که هر دفعه مرا برای سازندگی و آبادانی کشوری که دوستش دارم ناامیدتر از پیش میکند. بیشتر از این نمیتوانم قهرِ برف و باران را با این آب و خاک ببینم درحالیکه با چشمانی حسرت زده میبینم کشوری بیابانی، حالا هم کوه دارد، هم دریا، هم جنگل و پس از این قرار است برفهایی را که ما در انتظار و حسرتش نشستهایم در آنجا ببارد. حالا دیگر حتی نمیخواهم شایعات را هم بشنوم. شاید زین پس دروازه گوشهایم را بر این اخبار ببندم.
مدت مدیدی است از بلایایِ آسمان و زمین و حالا دریا، اندوه را رشتهِ رشته با جانمان پیوند میزنیم. بهراستی ما و سرزمین ما را چه شده است؟