شهاب نبوی طنزنویس
هر روز صبح توی مسیر خانه تا آژانس سعی میکردم مسافر سوار کنم. آن روز یک نفر گفت: «دربست.» هیچ واژهای توی دنیا به این اندازه نمیتواند یک مسافرکش را خوشحال کند. جفت پا پریدم روی ترمز و توی دلم گفتم: «ای جانم، قربون اون دربست گفتنت بشم.» بعد هم دندهعقب گرفتم تا این شهروند فهیم و باشعور را سوار کنم. پیرمرد بدون اینکه حرفی از مقصد یا کرایهاش بزند، سوار شد. خیلی گرم دست داد و سلام و علیک کرد. گفت: «توسلی هستم، وکیل پایه یک دادگستری. برو دم خونه حاج خانمم سوار کنیم و بریم.» خانهاش چند تا کوچه پایینتر بود. همسرش که خواست سوار شود، خودش هم پیاده شد و رفت عقب کنارش نشست. گفتم: «آقا، کجا تشریف میبرید؟» گفت: «اول برو مشهد، یه زیارتی بکنیم، بعدش حالا تصمیم میگیریم کجا بریم.» گفتم: «کجا برم؟ مشهد!؟» گفت: «آره دیگه.» گفتم: «شرمنده، من تا حالا دربستی از تجریش بیشتر نرفتم، حتی یکی دوبار طرف گفته تا دربند ما رو ببر، نبردمشون. حالا برم مشهد؟» گفت: «من طی کردم باهات، میخواستی قبول نکنی.» گفتم: «شما فقط گفتی دربست، نگفتی مشهد که.» گفت: «ربطی نداره. وفق قانون مدنی ایران، عقد به ایجاب و قبول واقع میشود. میخواستی قبول نکنی.» همسرش هم گفت: «قربون اون قانون گفتنت بشم وکیل من.» گفتم: «بیشین بینیم بابا، من ایجاب و میجاب و عقد مقد نمیدونم چیه. مگه اینجا هلنده که بین من و خودت عقد خوندی؟ تا همین الانم کلی عقب افتادم از کارم. برید پایین تا اون روی سگم بالا نیومده.» بعد هم سعی کردم تا جاییکه میتوانم جذبه بگیرم و به زشتی قیافهام اضافه کنم، تا بترسند و پیاده شوند. همانطور که مثل برج زهرمار زُل زده بودم بهشان و داشتم دندان قروچه میکردم، دوتایی زدند زیر خنده. اولش سعی کردم به روی خودم نیاورم و همچنان حالت غضبناکم را حفظ کنم، اما اینقدر خندیدند که بالاخره وا دادم و گفتم: «چیه؟ چرا میخندید؟» پیرزن همانطور که داشت از خنده غش میکرد، گفت: «مادر چرا قیافهات رو شبیه میمون میکنی؟ بعد هم رو به پیرمرد کرد و گفت: «توسلی یه کمم شبیه سگ مهسا، وقتی تشویقیش رو بهش نمیده شد.» توسلی هم همانطور که میخندید، گفت: «آره، آره خیلی شبیه اون شد. پسر این چه طرز جذبه گرفتنه؟ الان جای ما، دوتا بستنی یخی هم اینجا بودند، جذبهات آبشون نمیکرد.» لعنتی! باز هم نتوانستم موفق شوم. از همان بچگی هروقت میخواستم این کار را بکنم، به بدترین شکل ممکن شکست میخوردم. اولین ضربه روحی را وقتی کلاس پنجم بودم، خوردم. یک روز پسرداییام که توی همان مدرسه و دوسالی از من کوچکتر بود، از همکلاسیهایش کتک خورد. همینطور که عرعر میکرد، آمد پیش من و گفت: «منرو کتک زدند، برو بزنشون.» غیرت فامیلیام گل کرد. با خودم گفتم: «الان اینقدر میزنمشون تا جونشون از همه جاشون بزنه بیرون.» عربده کشیدم «که کدوم بیشرفی دست روی پسردایی من بلند کرده؟» داشتند گل یا پوچ بازی میکردند. اصلا به روی خودشان نیاورند. تحتتأثیر «بروسلی» قهرمان آن روزهای زندگیام که قبل از مبارزه کمی جیغ و هوار میکرد و چهارتا مشت و لگد به هوا و در و دیوار میزد، پریدم هوا و یک «غودا» کشیدم و خواستم جفت پا بروم توی دیوار مدرسه که به مسخرهترین شکل ممکن، قبل از قدم آخر و پرش مرگآسا، لیز خوردم و با منتهاالیهام پهن شدم کف زمین. صحنه اینقدر فجیع بود که بیخیال گل یا پوچ شدند و از شدت خنده داشتند دیوار را گاز میگرفتند. پسرداییام هم فقط گفت: «خاک بر سرت.» و صحنه را ترک کرد. یکبار هم برای صاحبکارم جذبه آمدم و گفتم: «یا همین الان حقوق منرو میدی یا یک دقیقه هم دیگه اینجا نمیمونم.» خندید و گفت: «اتفاقا چند وقتی بود میخواستم! بیرونت کنم. برو به سلامت.» لعنتیها، همهشان بعد از اوج عصبانیت و جذبه من، میخندیدند. این خندهها از گلوله تانک هم کشندهتر بود. این فقط قسمتی از کمدی مضحک جذبه من بود و موارد بسیار بیشتر از این است. به خودم آمدم. پیرمرد و پیرزن، خندهشان قطع شده بود و منتظر بودند تا حرکت کنم. با نگاهی که از آن التماس میبارید، گفتم: «نمیشه پیاده بشید؟» توسلی گفت: «نه کوه جذبه، تو ایجاب منرو قبول کردی؛ مگه با ضرب و شتم پیادهمون کنی، که اونم جرم کیفری مخصوص به خودش رو داره.» پیرزن گفت: «برو پسرم، نمیذاریم بهت بد بگذره.» پیاده شدم یک سیگار روشن کردم؛ نه اینکه بکشم، پشت دستم را داغ کردم تا دیگر کاری که شبیه دلقکهایم میکند، انجام ندهم. بعد هم سوار شدم و راهی مشهد شدیم.