محمدرضا نیکنژاد/آموزگار
۱- سالها هدفش شکست هماورد همیشگیاش مترومن، قهرمان متروسیتی بود، اما امروز همان روزی است که سالها آرزویش را داشته و برایش تلاش کرده است. مترومن دیگر نیست که نگهبان متروسیتی باشد. مترومن دیگر نیست تا در برابر خرابکاریهای او بایستد. مترومن دیگر نیست تا هربار که او رکسانا ریچی، خبرنگار شبکه تلویزیونی شهر را میدزدد، پیروزمندانه نجاتش دهد. با نبود مترومن کسی جلودار او نیست و اکنون متروسیتی و همه داراییهایش در دستان شرور اوست. امروز باید بهترین روز زندگیاش باشد؛ چرا که هماورد سختجانش شکست خورده است و او به همه نشان داد که برترین است، او در ساختمان شهرداری نشسته و با آن کله کدوییشکلِ آبیاش بر صندلی شهردار تکیه زده و بیحوصله با چیزهای دم دستش ور میرود... به مشاور و یار همیشگیاش میگوید: «فکرش را بکن، همه چیز داری اما دل خوش چی؟ سیری چند دل خوش؟ منظورم اینه که ما موفق شدیم، درسته؟» و پاسخ میشنود که بله! درسته قربان! شما موفق شدید اون رو کاملا شکست بدید. «پس چرا اینقدر غمگینام؟ افسردهام!؟» خب، قربان صبر کنید ببینم! چطوره فردا بریم رکسانا ریچی رو بدزدیم. اینطوری فکر کنم روحیهتون بالا میره قربان! خنده کمرنگی بر لبانش مینشیند و به تندی رنگ میبازد و میگوید: «فکر خوبیه، اما بدون مترومن حال نمیده» و سکوت... (انیمیشن «کله کدو» (megamind)، بخش نخست، محصول ۲۰۱۰)
۲- «در یک وضع بیحسی بودم... بیحسی در برابر حس شادی یا هیجان لذتبخش؛ از آن حالهایی که چیزی که قبلا مایه لذت بود، ملالانگیز یا بیاهمیت میشود... از خودم پرسیدم فرض کن به همه اهدافت در زندگی رسیدهای؛ که همه تغییراتی که میخواستی، در نهادها به وجود آمده است و افکاری که به دنبالشان بودی به یکباره پذیرفته شدهاند؛ آیا این خوشحالت میکند؟ و خودآگاهِ سرکوبنشدنیام محکم جواب میداد که «نه!» در این لحظه بود که قلبم فروریخت. کلِ لذت و خوشحالی زندگیام تعقیب مدام این هدف بود... به نظر میرسید زندگیام دیگر هدف و مقصودی ندارد.» پس از این اتفاق بود که میل پای در یک دوره افسردگی 6 ماهه گذاشت. (زنده باد شادی، درسی از جان استوارت میل، ماهنامه اندیشه پویا، شماره ۴۷)
راستی تاکنون اندیشیدهایم که زندگی بیهدف یعنی چه؟ دورهای که دیگر بهانهای نداری برای تلاش! زمانی که هرچه میخواستهای یا به دست آوردهای یا از به دست آوردنشان ناامید شدهای. زمانی که هماوردی نداری که پنجه در پنجهاش بیندازی به امید پیروزی، چه در زندگی فردی و چه زیست اجتماعی؛ همان دلنگرانی فیلسوف نامدار انگلیسی. بیگمان زندگی چیزی جز شکستها و پیروزیها و پیمودن همیشگی فاصله میان این دو نیست؛ نوسان میان رنج شکست و شادی پیروزی. گویا چیزی درون ما هست برای زندگی و تلاش ابدی؛ تا جایی که حتی زمانی که هماوردی نیست، خودمان میسازیمش و برای شکستش تلاش میکنیم و خود را به آب و آتش میزنیم، همان کاری که ضد قهرمان یا قهرمان انیمیشن کله کدو کرد. گویا ما انسانها محکوم به امیدیم؛ که اگر چنین نبود همهمان و در هر جایگاهی تلاش نمیکردیم برای بهتر شدن و بهتر زیستن و دستیابی به بهترینها و... و اما امید! بیگمان ناامیدی مطلق، نقطه پایان زندگی یک انسان یا یک جامعه است؛ گرچه قدری هم نیاز است برای بنمایه چاشنی تلاشهای آینده. باید کوشید در خود و در جامعه بذر امید کاشت و داشت و میوهاش را برای آغازی دیگر برداشت. شاید امروز گاهِ آن باشد که شکاف میان ناکامیها و کامیابیها را پذیرفت و حتی گرامیاش داشت؛ چرا که شکست و کامیابی و امید و ناامیدی و تلاش برای رسیدن به هدفهای نو به نو شده، بخشی جداییناپذیر از وجود انسانی ماست.