سعید اصغرزاده
«در جامعه ما هر آدمی که در سر خاکسپاری مادرش نگرید، خودش را در معرض این خطر میآورد که محکوم به مرگ شود.» نمیدانم این جمله آلبرکامو برای شما آشناست یا نه؟ راستش میخواستم در مورد بیگانگی مطلب بنویسم، ناخودآگاه دستم رفت طرف کتاب «بیگانه» نوشته آلبرکامو. لابد میپرسید که بیگانگی با کار داوطلبانه چه ربطی دارد؟ خب ترجیح میدهم اول از داستان بیگانه شروع کنم و بعد به سوال شما پاسخ دهم!
مورسو شخصیت اصلی و کلیدی رمان بیگانه، کارمند فرانسوی جوانی در شهر الجزایر است که گرفتار یکسری از رویدادها میشود که خود را در به وقوع پیوستنشان بیتقصیر میداند. رمان با شک او در اینکه روز دقیق فوت مادرش چه زمان بوده آغاز میشود: «امروز مامان مرد... شاید هم دیروز، نمیدانم» این بیاهمیتی او نسبت به مرگ مادرش از همان ابتدا خواننده را برای رویارویی با شخصیتی متفاوت با انسانهای اطراف آماده میکند. مورسو طی اتفاقاتی که او را درمعرض خطر قرار میدهند، شخصی را روی ساحل میکشد. در دادگاه محاکمه میشود و در آخر نیز به مرگ با گیوتین محکوم میگردد. مورسو برچسب «کجرو» میخورد بدون اینکه حتی بتواند از خود دفاعی بکند. گویا گریه نکردن او در مراسم خاکسپاری مادرش محکمترین دلیل برای محکوم شدنش بوده است. بیگانه سرگذشت انسانی است که روند جامعهپذیری را آن گونه که باید طی نکرده است. تضاد او با جامعه که او را برچسب «بیگانه» زده کاملا مشهود است. او آدمی نیست که بداند وجه تمایزش با دیگران چیست. به گفته خود کامو، مورسو نمیتواند یا نمیخواهد که در «بازی همگانی شرکت کند.» آنجایی که گریستن بر سر خاک مادر تبدیل به هنجار شده، مورسو صادقانه هیچ واکنشی نشان نمیدهد، تنها چون مرگ برای او اصلی پذیرفته شده است.
درست فهمیدید. اما الان من نمیخواهم از هنجارهای متعارف و عدم پایبندی به آنها که منجر به بیگانگی میشود حرف بزنم. هرچند وقتی این هنجارها از جامعه رخت برمیبندند، وقتی مهربانی میرود، وقتی نوعدوستی میرود، وقتی تشریک مساعی میرود و... ما با نوعی بیگانگی مواجه میشویم. بیگانگی درد مشترکی میشود. بنابراین بعید نیست که روزی برسد که در مراسم تدفین اعضای خانواده خود گریه نکنیم...
من میخواهم بگویم که بیگانگی درست مثل سرنوشت قهرمان داستان کامو میتواند به نقطه سهمگین پایان برساندمان. بیگانگی در تعریفی وسیع و عام به معنای احساس انفصال، جدایی و عدم پیوند ذهنی و عینی بین فرد و محیط پیرامون او (یعنی جامعه، انسانهای دیگر و خود) است. بسیاری از ما در طول روز افرادی را میبینیم که به جای سخن گفتن با دیگران، با خود حرف میزنند. افرادی که نسبت به وقایع اطراف خود بیتوجهاند. بهعنوان مثال بارها دعواهای خیابانی را شاهد بودهایم که هیچکس داوطلب نشده تا آن را به صلح بکشاند. فقرایی را دیدهایم که هیچکس داوطلب نشده است به آنان کمک کند. نابینایی که میخواهد از خیابان عبور کند، پیرزنی که نمیتواند در اتوبوس بایستد، پیرمردی که دستانش پر است، کودکان خیابانی که تشنه قدری محبتاند، ماشینی که بنزین ندارد یا محتاج هل دادن است و حتی خبرنگار صداوسیمایی که کسی جلوی دوربینش نمیرود! آری! برخی از ما دیگر داوطلب کمک نیستیم. چون جامعه ما را به سمت از خودبیگانگی سوق میدهد. جامعه مصرفزدهای که الگوهایی در اختیارمان قرار میدهد که این الگوها نه مشارکتی در روند جامعهپذیری حامیانشان ایفا میکنند و نه فارغ از ریاکاریهای مرسوم، کار نوعدوستانهای انجام میدهند. ببینید آخرین کار انسانی الگوهای ما که در تلویزیون و رسانهها نقش پررنگی ایفا کردهاند چه زمانی بوده است؟ آخرین باری که یک قهرمان ورزشی ما به آسایشگاه جانبازان رفته کی بوده؟ آخرین باری که فلان سخنران یا مداح به دیدن مادر خانهنشینش رفته؟ آخرین باری که یک هنرپیشه، نابینایی را از خیابان عبور داده؟ آخرین باری که یک وزیر خم شده و آشغالی را از کف خیابان برداشته؟ آخرین باری که یک شهردار از دستفروشی خرید کرده؟ آخرین باری که یک خواننده، عابری منتظر تاکسی را سوار کرده؟ آخرین باری که یک روزنامهنگار برای یک کنسرت خیابانی بچههای اهل هنر پولی خرج کرده؟ آخرین باری که...
بله! کار داوطلبانه نقطه مقابل از خودبیگانگی است. اگر میخواهید هنوز هم هنگام مرگ عزیزی چشمه اشکتان خشک نشده باشد، پادزهرش کار داوطلبانه است. کاری که باید انجام دهید و به دیگران توصیه کنید.