عبدالجلیل کریمپور آموزگار
نزدیکیهای غروب بود، گوشه اتاق کز کرده و با خودش غرولند میکرد و دقدلش را روی دیوارهای کاهگلی خانه در میآورد. اصلا حوصله نداشت. رو به مادرش کرد و گفت: چرا نباید درس بخونم؟ مگه من از کی کمترم؟ مادرش بیتوجه به او هی میگفت: تو باید کار کنی! درس بخونی که چی بشه؟ اونقدر غم به دلم نشسته که درس خوندن تو والله دیگه قوز بالا قوزه! پول نداریم که شکم تورو سیر کنیم! اونوقت از کجا بیاریم برات دفتر و کتاب بخریم! نه پسر جان بیخیال این حرفا شو! تو که نمیدونی ما همیشه «ده» مون گره «نه» مونه! تو که این حرفارو نمیفهمی! پسرک گوشش بدهکار این حرفا نبود و هی میگفت: من این چیزا رو نمیدونم، فقط میخوام درس بخونم! مادرش گفت: من که پولی برای کتاب و دفترات ندارم! دیگه هم از این حرفا پیش من نزنی که حوصله گوش دادن به این جور حرفارو ندارم! پسرک دلش شکسته بود، نمیدانست چکار کند! کتابها و دفترهای پارسالش را نگاهی کرد. فکری به ذهنش رسید، آنها را برداشت و به سوی مغازه لوازمتحریر فروشی رفت. نفسنفس میزد، خیلی دویده بود! به فروشنده گفت: آقا کتاب نمیخرید؟ فروشنده نگاهی به او کرد و گفت: کتاب چی پسرجان؟ میبینی که خودمون کتابای نو امسال را آوردیم و میفروشیم! تازه هم اومده! پسرک گفت: ببینید همه سوالها را جواب دادم، تمیز هم هست! آخه امسال میرم کلاس چهارم، میخوام برای خودم دفتر و مداد بخرم! فروشنده نگاهی به او کرد و گفت: بابات چکاره است؟ گفت: چند ماهه بیکار شده! پول نداره برام مداد و دفتر بخره! فروشنده گفت: حالا کتابات تمیز هست؟ برقی در چشمان پسرک افتاد و گفت: به خدا آقا تمیز تمیزه! فروشنده کتابها را گرفت و چند تا دفتر و مداد به او داد. پسرک خیلی خوشحال شده بود، رو به فروشنده کرد و گفت: از حالا من هرسال کتابامو تمیز نگه میدارم و میارم به شما میفروشم، اون موقع با این کار درس هم میتونم بخونم!