یاسر نوروزی/طنزنویس
مادربزرگم نیمرو را میآورد و هنوز سینی را سر سفره نگذاشته، پدربزرگم را میدیدیم که نان را برداشته و در یک چشم به همزدن زردهها را سوا کرده و به بدن زده. مادربزرگم میگفت: «این چه کارهای مرد؟ خب بچهها چی؟» پدربزرگم میگفت: «یعنی چی؟ اینهمه مونده دیگه! بخورن!» در واقع منظورش از اینهمه سفیدیهای تخممرغ بود. مادربزرگم میگفت: «خب تو خوردی همهرو که! بچهها زرده دوست ندارن؟ فقط تو دوست داری؟!» و پدربزرگم میگفت: «وا! چه فرقی داره؟ زرده و سفیده نداره که!» مادربزرگم خون به صورتش میدوید و میگفت: «خب اگه فرقی نداره، چرا تو زردهها رو میخوری؟ سفیدیشو بخور!» اما پدربزرگم دیگر از سر سفره کنار کشیده بود و میگفت: «فرقی نداره که! حرفهایی میزنی!» و به این ترتیب جنگ سفیده و زرده شروع میشد. آن روزها هم مرغدانی کوچک بود و روزی پنج شش تا تخممرغ بیشتر نصیب نمیشد. کار به جایی رسید که مادربزرگم ما را صدا میکرد آشپزخانه تا پدربزرگم قبل از همه زردهها را کش نرود. جالب اینجاست که همیشه سر خرید مرغ با مادربزرگم مشکل داشت. میگفت: «آقا من از این مرغ هیچوقت خوشم نیومده. این حیوون اصلا بیخاصیته!» و مادربزرگم را بیشتر حرص میداد. درعوض علاقه خاصی به خروس داشت. کاری کرد که مرغدانی تبدیل شد به یک قفسه با توریهای مشبک و مختلف، چون به هرحال خروسها علاقه چندانی به همزیستی مسالمتآمیز نشان نمیدادند و دایم میخواستند روی همدیگر را کم کنند. سرت را که برمیگرداندی، میدیدی خروس کاکلی پریده روی سر آن یکی و دارد تاجش را میکند. پدربزرگم با بیل از دور میرسید و چند تایی به توری میکوبید تا از هم سوا شوند. یکبار گفتم: «خب چه کارهایه آقاجون! چرا یه دونه نمیگیری بندازی اینجا که آنقدر با هم دعوا نکنن؟» اما میدیدم که پدربزرگم میگوید: «هیبت مرغدونی به خروسه والا تا دلت بخواد مرغ ریخته!» هربار هم میدیدی، یکی خریده دوباره زیر بغلش گرفته و آورده. اوایل خروسهایی بودند که زیر بغل جا میشدند، اما کمکم دیدیم که قطر و ارتفاعشان زیادتر میشود و کار به جایی کشید که میگفتی الان است قلاده گردنشان بیندازد. این آخریها که دیگر واقعا سگ بودند؛ سگ! به محض اینکه پا داخل مرغدانی میگذاشتی، میدیدی گردوخاک از آنجا بلند شده و موجودی سم کوبان به سمتت یورتمه میآید. اصلا وحشتی آن بنا شده بود که دیگر خود پدربزرگم هم کم آورده بود، چون قدیم دستش را که بالا میآورد، خروس موردنظر دور میشد اما حالا مجبور بود برای رامکردنش با بیل برود توی مرغدانی. خروس آخری چنان برایش شاخه و شانه میکشید که اسمش را گذاشته بودیم «گاو»! اصلا این «گاو» طوری رفتار میکرد که میگفتی او پدربزرگم را خریده است! گاهی هم فکر میکردم هیچ بعید نیست وقتی پدربزرگم برود آن داخل، «گاو» در یک حرکت ناگهانی پدربزرگم را خاک کند، در را رویش ببندد و خودش بیاید با ما برای ادامه زندگی! هرچند که خلقیاتش خیلی با پدربزرگم متناسب بود. آنقدر که میگفتم، احتمال تناسخ بعدیاش در کالبد پدربزرگم خواهد بود! یک روز بعد از دعوای مفصلی که مادربزرگم سر «گاو» با پدربزرگم راه انداخت، دیدم که میرود آن طرف سیگار بکشد. وقتی کنارش رفتم و پرسیدم: «آقاجون! خب اینو بفرست بره. این خیلی خطرناکه» دود را بیرون داد و گفت: «این میفهمه! میفهمی؟ میفهمه!» با تعجب گفتم: «این خروسه آقاجون! چی رو میفهمه؟» و پدربزرگم را دیدم که با بغض گفت: «منو!»