شماره ۱۳۰۹ | ۱۳۹۶ دوشنبه ۱۱ دي
صفحه را ببند
مشت و مال

شهاب نبوی طنزنویس

توی آژانس بحث درباره تخم‌مرغ بالا گرفته بود. هرکسی گوشی موبایلش را درمی‌آورد و یک جک مرغی، تخم‌‌مرغی می‌خواند. خواستم وارد بحث شوم که رزروشن صدایم کرد و آدرس را بهم داد. یک آقای خیلی شیک‌پوش جلوی در منتظرم بود. داشت با موبایلش صحبت می‌کرد. گفتم: «کجا برم؟» گفت: «برو سمت درکه.» توی راه مدام با آدم‌های مختلف تماس می‌گرفت و با توپ پر و خیلی شاکی بهشان امر و نهی می‌کرد. مثلا به یکی‌شان می‌گفت: «ببین جواز واردات تخم‌مرغ صادر شده. صبح اول وقت می‌ری هر چقدر تونستی تخم‌مرغ سفارش می‌دی.» یا به دیگری می‌گفت: «ببین پیکان دیدی رحم نمی‌کنی، درجا می‌خری، همه رو می‌فرستی شهرستان که خوب پولی بابتش می‌دن.» بعد هم انگار با همسرش تماس گرفت، «ببین، تا ماه دیگه که من میام، شما هم تنها نمونید. به صادقی گفتم براتون ردیف کنه برید یه یک‌ماهی اروپا تا من برگردم. مراقب خودتون باشید. دلم براتون تنگ می‌شه. بووووس، خداحافظ.» مثل همیشه که سعی می‌کردم حدس بزنم، مسافرم چه شغلی دارد، آن روز هم شروع به حدس‌زدن کردم. گفتم: «این احتمالا یه تاجر بزرگه که داره برای قرار کاری می‌ره یه رستوران سمت درکه. بعدش هم احتمالا باید ببرمش فرودگاه؛ چون از صحبت‌هاش معلومه چند وقتی این‌جا نیست. رسیدیم درکه. جلوی یک رستوران سنتی شیک پیاده شد. همان‌طور که داشت با گوشی صحبت می‌کرد، به من هم اشاره کرد تا پیاده شوم. با هم رفتیم داخل رستوران و روی تخت نشستیم. تلفنش که تمام شد، سفارش داد. از من هم خواست سفارش بدهم. شروع کردم به تعارف و این‌که «دست شما درد نکنه، مزاحم نمی‌شم...» گفت: «وقتی بهت می‌گم سفارش بده، دیگه حرف نزن، سفارش بده.» پرسنل رستوران خیلی تحویلش می‌گرفتند. انگار سال‌ها بود که می‌شناختنش. به یکی از گارسون‌ها گفت، پول غذاهایی که برایش می‌فرستادند هم روی فاکتور امروز حساب کنند. چند نفری هم آمدند توی رستوران و یک‌سری کاغذ آوردند و امضا کرد.
دستوراتی هم بهشان می‌داد و آنها هم فقط می‌گفتند: «چشم» و می‌رفتند. غذا را که خوردیم، سفارش قلیان داد. در حین کشیدن قلیان، گفت: «کارت همین مسافرکشیه؟» گفتم: «بله آقا. البته فوق‌لیسانس هم دارم؛ اما هرچی گشتم، کاری متناسب با تخصصم پیدا نکردم.» پوزخندی زد و گفت: «حالا تخصصت چی هست؟» تا آمدم جواب بدهم، گفت: «مهم نیست. به نظر بچه سر و ساده‌ای میای، برگشتم، برات یه کار درست و درمون جور می‌کنم.» بهترین مسافری بود که تا آن روز سوار کرده بودم. هم بهم ناهار داده بود، هم قلیان، هم قول داده بود برایم کار جور کند. دیدم هی دست می‌کشد روی کِتفش و صورتش را به حالت دردناکی درمی‌آورد. فهمیدم کِتف‌هایش درد می‌کند. نزدیکش شدم. کُتش را درآوردم و شروع کردم به ماساژدادن. باید بهش نشان می‌دادم علاوه بر فوق‌لیسانس، مهارت‌های دیگری هم دارم. آن‌قدر حال کرد که روی تخت دراز کشید و گفت: «تقصیر خودته. خیلی حال داد. کلا پشتم رو ماساژ بده.» تمام که شد، دوباره پرسید: «راستی گفتی فوق‌لیسانس چی داری؟» تا آمدم جواب بدهم، دوباره گفت: «مهم نیست. وقتی برگشتم، می‌شی ماساژور شخصی خودم. فقط یادت باشه شماره‌ات رو بهم بدی. اصلا می‌دونی مشکل این مملکت کجاست؟ هیچ‌کس سر جای خودش نیست. خودِ تو، جای این همه درس‌خوندن و وقت تلف‌کردن اگه یه نفر بود استعدادت رو کشف می‌کرد، الان یه مرکز حرفه‌ای و مجهز مشت و مال داشتی. حالا نگران نباش. من خیلی از استعدادها رو کشف کردم. بذار برگردم یه فکری هم به حال تو می‌کنم...» نزدیک غروب شده بود. عصرانه را که خوردیم و تلفن‌ها و دستوراتش تمام شد، گفت: «بلند شو بریم.» سوار ماشین شدیم. گفتم: «کدوم فرودگاه برم قربان؟» گفت: فرودگاه چیه؟ برو اوین.» گفتم: «هتل اوین تشریف می‌برید؟» گفت: «هتلِ، هتل که نه، زندان اوین!» جلوی زندان پیاده شد. شماره‌ام را گرفت و وارد زندان شد. منتظرم برگردد تا حسابی مُشت و مالش بدهم‌‌‌.


تعداد بازدید :  583