علی اکبرزاده روزنامه نگار
انسانها مسیر زندگیشان را براساس اولویتهایشان جلو میبرند. یکی در پی پول است و سعی میکند با 3 شیف کاری، پول روی پول بگذارد. دیگری در پی آرامش است و همان یک شیفت کاری را هم برای خود زیاد میداند و تنها به این فکر میکند که عصرها زودتر به خانه برسد و بیشتر وقتش را با همسر و فرزندانش بگذارند. این تقسیمبندی اولویتها براساس روحیات، سبک زندگی، هدفگذاریها و برنامهریزی انجام میشوند. بهطور مشخص فردی که در سالهای ابتدایی زندگیاش روزهای آرامی نداشته و برای گذران معیشت سختیهای بسیاری را متحمل شده در روزهای پختگی و میانسالی بهدنبال زندگی آرام و بیدغدغه است. در آن سوی ماجرا اما آن کسی که بیشتر طعم رفاه را چشیده و نیاز خاصی را (از حیث مالی) احساس نکرده، میکوشد تا ابعاد پیچیدهتری از زندگی را کشف کند. این شخص به سفر کردن و تجربه نادیدهها میاندیشد. به سرمایهگذاریهای عظیم فکر میکند و در پی درآمدزایی از پروژههایی است که لایههای میانی جامعه کمتر به آن فکر میکنند. بدونشک مسیر برنامهریزی شده هر دو گروه بالا یک استراتژی مهم در تفکرات آدمی را عیان میکند که آن هم داشتن برنامهریزی برای آینده و رسیدن به سطحی از شناخت از خود است. اتفاقی که بسیاری از افراد برای دست نیافتن به آن هر روز به کاری مشغول میشوند و لحظهای دغدغههایشان را تغییر میدهند. یک روز خود را عاشق بازیگری میدانند و فردا به خبرنگار شدن فکر میکنند؛ یک روز به بازار میروند تا درس تجارت را فرابگیرند و روز دیگر کنکور میدهند تا مهندس شوند. بیشک شناسایی احساسات واقعی درونی و آشنایی با استعدادها در هر فردی کمک میکند تا راه را از همقطاران خود زودتر تشخیص داده و برای طی آن مسیر گامهای تاثیرگذارتری بردارد. بد نیست در خلوت خود به شخصیت امروزمان، موقعیت شغلیمان و حتی کاراکتر ساخته شده از ناممان در ذهن دیگران فکر کرده و آن را مرور کنیم. آیا حقیقت وجودی ما همان آدمی است که امروز در تفکر دیگران نقش بسته است؟ و چه بسیار ملالآور است که در سنین میانسالی زمانی که خلقیات و پایههای اصلی زندگیمان نقش بسته و بهطور مثال در عالم تجارت با دیگر همصنفانمان مشغول تکاپوهای کمحاصل هستیم، یک عاقله مردی از راه برسد و بعد از قدری معاشرت به ما بگوید، به نظرم تو باید معلم میشدی، حیف که خودت را خوب نشناختی.