| شهاب نبوی| معلممون شعر میگفت. ریتمم میداد به این شعرها و همه ما رو بلند میکرد از سر جامون که با هم بخونیمشون. مثلا یه شعرش این بود «گفتم غم تو دارم/ گفتا غمت سرآید/ گفتم که ماه من شو/ گفتا اگر برآید.» من بهش گفتم: «آقا، بابامون میگه اینو یه حافظ نامی گفته.» شلنگش رو درآورد و افتاد به جونم و گفت: «من فکر میکردم فقط خودت گستاخ و بیادبی، نگو باباتم مثل خودته.» دیگه کار رسید به ترانه «قبیله یعنی یه نفر.» و «ستارههای سربی.» و اینا. یه روزم گفت: «امروز تولدمه. میخوام یه ترانه شاد، همینجوری فیالبداهه بگم.» بعدم «خوشگلا باید برقصند.» رو خیلی با احساس، جوری که موقع سرودنش گولهگوله اشک میریخت، برامون سرود. هربارم من بلند میشدم و میگفتم: «آقا، ما ماهواره داریم. بهخدا اینا رو یکی دیگه گفته...» اونم چندتا شلنگ برای اینکه ماهواره داشتیم میزد، چندتا هم برای توهینی که کرده بودم. آخرم همه رو قبول کرد و منرو انداخت. از همونجا یاد گرفتم، گاهی یه حقیقت هرچهقدرم مسلم باشه، نباید بیانش کنی؛ چون ممکنه باعث بدبختیت بشه...