| نسیم خلیلی |
قصه مبارزه دهقانان با جور و ستم طبقههای فرادست، روایتی تکرار شونده در تاریخ سیاسی - اجتماعی است که به یک جغرافیا و اقلیم محدود نمیشود. کشتگران و زارعان در هر جای این جهان، به زمین و کشتزار، همچون تکهای از افسانه خوشبختی و رفاه و تمامیت نگریسته، برای بهدستآوردنش جنگیده و در این مبارزه قهرمانانی داشتهاند. این قهرمانان گاه چنان اسطورهای جلوه مییافتند که پس از مرگشان نیز مردم نبود آنها را باور نمیکردهاند. آن مرگ حتی دستاویزی میشده است تا مردم، افسانه زندگی جاودانه قهرمانان را نیز به میان آورند.
در سال 1952 میلادی، مارلون براندو هنرپیشه سرشناس آمریکایی در نقش یکی از بزرگترین قهرمانان مبارزههای اجتماعی در قاره آمریکا در فیلم «زندهباد زاپاتا» نقش آفرید. آن فیلم پرآوازه، بخشی از تاریخ مردم را به تصویر کشید. فیلم بر پایه کتاب «ساپاتای شکستناپذیر» نوشته اجکامب پینجون ساخته شد؛ روایت مصوری از سرگذشت واقعی امیلیانو زاپاتا و افسانههایی که درباره او در میان مردم آمریکای جنوبی برجای مانده بود. زاپاتا، شورشی دهقانزاده در سال 1909 میلادی، نخستین تکاپوهایش را برای یاری به دهقانان ستمدیده مکزیکی آغازید. وجه تاریخی این روایت مصور را آنجا میتوان بازجست که روایت شده است الیا کازان، کارگردان سرشناس فیلم، عکسهای زاپاتا را در موقعیتهای گوناگون بررسی کرده، به این دادههای مصور بهعنوان بخشهای ناگفته تاریخی نگریسته است. زاپاتا در نخستین تصویرها و سکانسهای فیلم با شهامت در حضور پورفیریور دیاز، رئیسجمهوری وقت مکزیک معرفی میشود؛ در دیداری که روستاییان در آن از تصاحب زمینهای کشاورزیشان از سوی زمینداران ثروتمند شکایت میکردند «دره سبز را گرفتهاند! تنها دامنههای پر از سنگ را برایمان باقی گذاشتند! یک حصار تازه با سیمهای خاردار درست کردهاند. نمیتوانیم گاوهایمان را برای چرا ببریم آنجا». رئیسجمهوری اما بیآن که کمکی کند، روستاییان را به شکیبایی و مراجعه به محکمهها برای دستیابی به حق ازدسترفتهشان، فرامیخواند. قهرمان، اینجا به میدان تصویر وارد میشود؛ مردی است با اسبی سپید که «دستش را با اقتداری غیرارادی بالا نگه میدارد». او میگوید «با اجازه شما [...] محاکم! تا حالا دیدهاید که یک روستایی در عرض حالی نسبت به زمین خود پیروز شده باشد؟» او باز با اقتدار میافزاید «رئیسجمهوری من، همانطور که میدانید ما نانمان را از ذرت درست میکنیم نه از صبر و حوصله و صبر و حوصله از یک حصار مسلح و محفوظ عبور نخواهد کرد». قهرمان روایت زندگی کشاورزان در سکانسهای بعدی، مردم را برای بازپسگیری کشتزارهایشان یاری میدهد. امیلیانو در میان جمعیت، سوار بر اسب سپید پیش میتازد. او به دوستان نزدیکش دستور میدهد پرچین میان کشتزارها را سوراخ کنند. جمعیت با این کار میرود تا سنگهای قدیمی مرزی را بیابد اما همین که به هدف خود نزدیک میشود، گروه سربازان با مسلسل به کشتزارها میرسند. زاپاتا مردم را به گریز از میدان برمیانگیزد و خود میکوشد بیاسلحه با سربازان بجنگد و این تلاشها موجب میشود روستاییان فرصتی برای گریز از میدان مبارزه بیابند. این سکانس با دور شدن اسب سپید زاپاتا و ناپدیدشدنش در بیشه و انبوه درختان به پایان میرسد؛ تصویری که نمادی از اندیشه مردم درباره نامیرایی قهرمانشان در فصلهای پایانی این روایت میتواند باشد.
قهرمان قصه، کمی جلوتر، پناهگرفته در حفرهای کوچک در کوه مشرف به جاده بیابانی تصویر میشود. اینجاست که مردی از راه میرسد و مدعی میشود آوازه دلاوریهای زاپاتا را شنیده و از سوی مردی به نام فرانسیسکو مادرو -اصلاحطلب تبعیدی- آمده است تا او را رهبر مبارزههای مردم مکزیک بشناسد. آن مرد نوشتههایی به قلم مادرو از میان روزنامهها برگزیده و برای زاپاتا میخواند. زاپاتا شیفته نوشتهها میشود «معنی واقعی دموکراسی مدتهاست که در مکزیک از یاد رفته است. انتخابات نمایش خندهداری بیش نیست. مردم در دولت رأیی ندارند. اداره کشور در دستهای یک لرد و آنهایی است که او برای اوامرش برگزیده است». امیلیانو بدینترتیب کسی را به اقامتگاه مادرو میفرستد تا از رنجهای مردم مکزیک برایش بگوید و او را به یاری موثرتر فرابخواند. قهرمانی این فراخوان را فرستاده که حتی اشتباهاتش در یاریرسانی به ستمدیدگان نیز مردم را اندوهگین نمیکند؛ یاریهای زاپاتا گاه چنان از سر هیجان است که در پارهای موارد دستاوردهایی خوب در پی نمیآورد؛ مثلا کوشش او در نجات مردی که اسیر سربازان است «امیلیانو سربازانی را که درحال فرارند دنبال میکند. فاصله میان آنها را کوتاهتر میکند و طنابی را که به اسیر بسته شده، با کارد میبرد. [...] وقتی طناب بریده میشود، اسیر آزاد میشود و بر زمین میغلتد. دو سرباز به مزرعه نیشکری که در امتداد جاده است، میگریزند و از نظر ناپدید میشوند. امیلیانو چرخی میزند و به سوی جمع که اسیر را در میان گرفتهاند پیش میآید. همسر اینو چنته [اسیر رهاشده] در کنار اوست [...] برش میگرداند. اینو چنته مرده است. [...] تو باید قبل از اینکه با آنها حرف بزنی طناب را میبریدی [...] اشتباه من بود. باید اول طناب را میبریدم و بعد حرف میزدم». با این حال مردم اما هیچگاه اشتباههای قهرمانانشان را نکوهش نمیکنند و از یاد میبرند. رهبر مردمی بر آن میشود برای یاری بهتر و زدودن رنج مردم، با مادرو متحد شود؛ همبستگی میان قهرمان ساده و بیسواد روستایی که در رسیدن به معشوق خود نیز تا سالها ناکام مانده است، با روزنامهنگار و فعال سیاسی، پیوندی است که هرچند سرانجام به دیکتاتوری تازه میانجامد اما قهرمان ساده همچنان یاریرسان مردم میماند. او در این ایستادگیها به ریاستجمهوری میرسد اما با خیانتهایی روبهرو میشود که درمییابد در قدرت، تباه شده است و دیگر قهرمان دوستداشتنی مردم نیست و نمیتواند یاریشان کند، از اینرو بر آن میشود به زندگی ساده و رنجآور دهقانی خود بازگردد. زاپاتا باز در نقش شورشی یاریگر مردم نمایان میشود اما واپسین خیزش او با خیانت یکی از نزدیکانش به شکست میانجامد. قهرمان کشته میشود. سربازان جسد او را در دهانه آبانباری در میدان شهر رها میکنند و میروند اما مردم مرگ او را باور ندارند «لازارو [دوست نزدیک زاپاتا]: خیال میکنند کی را دارند گول میزنند؟ کسی که این شکلی تیربارانش کرده باشند، این جسد ممکن است مال هر کسی باشد! / یک مرد جوان: باز هم آنها را گول زده! / مردی دیگر: مطمئنی؟ / لازارو: من همیشه همراهش اسب میتازاندم. در تمام این سالها در کنارش جنگیدم. خیال میکنید میتوانند مرا گول بزنند؟ آنها نمیتوانند او را بکشند [...] / مرد جوان: (تایید میکند) آنها هیچوقت نمیتوانند بر او دست یابند. مگر میشود جلوی سیل را گرفت؟ مگر میشود باد را کشت؟ / لازارو (با خشونت با گفته مرد جوان مخالفت میکند) نه! او سیل و باد نیست. او یک انسان است و با این حال نمیتوانند بکشندش! [...] توی کوههاست. حالا نمیتوانید پیدایش کنید. اما اگر باز هم به او احتیاج پیدا کنیم، برمیگردد».*
* همایون نوراحمر، فیلمنامه «زندهباد زاپاتا را به فارسی برگردانده و نشر نی به سال 1383 منتشر کرده است.