زهرا جعفرزاده - شهروند| نوک انگشتها را میکوبد به در. از آن طرف اما پاسخی نمیآید. خانم حقپرستان میگوید: «حتما تعویض پوشک دارند.» این طرف، مردان نشستهاند به انتظار، روی مبلهای راحتی سرمهای. چشمها و صورتها و تنهایشان خسته است، سه چهار نفری میشوند، بعضی پیراهنشان مشکی است، عزیزی از دست دادهاند و مابقی از آخرینباری که صورتشان را اصلاح کردهاند، چند هفتهای میگذرد. کلید از پشت در میچرخد و در باز میشود. خانم حقپرستان تن درشتش را میکشد به داخل اتاق 10متری که 6 تخت دارد، سه تخت سمت راست، سه تخت سمت چپ با راهروی باریکی که انتهایش به پنجرهای سرتاسری میرسد. منظره، چند درخت خشکیده است در آسایشگاه سالمندان بهزیستی جاده سنندج، جایی دورتر از هیاهوی شهر، شهر کرمانشاه. برای آنهایی که در دو طرف پنجره روی تختهای سفید فلزی دراز شدهاند، همانها که تنها سرشان از زیر ملحفهها و پتوهای رنگی پیداست، نه این منظره و آن اتاق و نه حتی آدمهایی که هر دقیقه میروند و میآیند و سلام و احوالپرسی میکنند، اهمیتی ندارد. برای آنها، پاهای بیحس، ستون مهرههای پلاتینی و تنهای رنجور، بزرگترین معضل دنیاست؛ بزرگترین هم باقی میماند، تا آخر.
آوار زلزله کرمانشاه که بر سر و جان مردم خرد شد، 18 نفر را قطع نخاع کرد و خیلیهای دیگر را با معلولیتهای دیگر، روانه بیمارستان. از آن 18 نفر دو نفر جانشان را از دست دادند و ماندند 16نفر و حالا سه زن از آن همه قطع نخاعی، در آسایشگاه سالمندان بهزیستی نگهداری میشوند؛ «هانیه»، «دنیا» و «پروین». مابقی یا مرخص شدهاند یا در بیمارستان شهرهای دیگر بستریاند. تختها روبهروی هم چیده شدهاند، پرستار همچنان مشغول تعویض پوشک یکی از زنان است.
خانم حقپرستان، رئیس مرکز نگهداری از سالمندان بهزیستی است و از یک ماه پیش، سويیتی از این مرکز را برای نگهداری از زنان قطع نخاع شده، خالی کرده. جایی که زنان، همراه با خانوادههایشان روزگار میگذرانند. او میگوید زنان قطع نخاع شده آسیب دیدهاند، سرپناهی ندارند، کانکس جای خوبی برای نگهداری از آنها نیست، آنجا نه حمام دارد و نه جای گرمی برای زندگی. اینها نباید به کانکس
منتقل شوند.
منتقل هم نشدهاند، از روز حادثه یا در بیمارستانهای کرمانشاه بودهاند یا هتل و حالا هم در مرکز نگهداری از سالمندان. مرکز، برای نگهداری از سالمندان است و «دنیا» فقط 23سال دارد. دو سال و 4 ماه از ازدواجش میگذرد و حالا از یک ماه پیش، همسرش که پسرعمویش هم میشود، حتی یکبار سراغش را نگرفته. «گلاویژ» مادر دنیا، با لباس کردی سبز پولکدوزی شده، بالای سر دخترش، این پا و آن پا میکند و میخواهد از بدبختیها بگوید. نشانی خانهشان به تازه آباد ختم میشد، محلهای در
سرپل ذهاب که تنها یک خیابان با بیمارستان شهدا که در زلزله خراب شد، فاصله دارد؛ تنها بیمارستان سرپل ذهاب. مادر به کردی شروع میکند به حرفزدن: «وضعمان خیلی سخت است، الان هیچ نداریم، نه خانه، نه چادر، نه کانکس.» دنیا تا اول دبیرستان درس خوانده و حالا در شلوغی اتاقی که مدام درش باز و بسته میشود، ادامه حرفهای مادرش را میگیرد و از شب حادثه میگوید، از نورگیر هشت متری که موقع فرار از خانه کمرش را نشانه گرفت و تکههای بزرگ آهن و آجر، بر سرش خراب شد: «خانه ما طبقه پایین خانه مادرم است، آن شب که زمین لرزید، خیلی ترسیدم، به سمت در فرار کردم و از شدت تکانهای زمین، همان دم در خانه افتادم. آن موقع بود که نورگیر هشت متری روی کمرم افتاد و بعدش تکههای آجر و آهن بر تنم ریخت. خیلی درد داشتم. زلزله من را هول کرد، اصلا نمیدانستم در این مواقع باید چه کار کنم. پدر و مادرم فرار نکردند و سالم ماندند.» یادآوری خاطره آن شب کابوس هر شب «دنیا»ست، هر روز، هر لحظه، هر ثانیه: «آوار که بر کمرم ریخت، قفسه سینهام را بشدت فشرد، اصلا نمیتانستم حرف بزنم، حتی جیغ بزنم تا کسی نجاتم دهد. شوهرم همان موقع با من از خانه فرار کرده بود و بخشی از نورگیر روی شانهاش افتاد، او مرا دید که زیر آوارم. داد زد، فریاد زد، برادر شوهرم آمد سراغمان و من را از زیر آوار خارج کرد.» دنیا را به بیمارستان شهدا منتقل کردند، بیمارستان اما خراب شده بود. مصدومان را در حیاط بیمارستان نگه داشتند، در سرمای شب وحشتزده: «در حیاط بیمارستان من را روی تخت گذاشتند، هیچ چیز آنجا نبود، فقط سرما بود و شلوغی و صدای گریه و جیغهای مداوم. 5، 6 پتو دورم پیچانده بودند، باز هم اما میلرزیدم از سرما. کمر و شکمم بشدت درد میکرد، پزشک گفت که احتمال خونریزی دارم. باید سریع به کرمانشاه منتقل شوم؛ اما با چه؟» دنیا را آن شب به پادگان ابوذر بردند، پادگانی نزدیک بیمارستان، تا شاید با هلیکوپتر به تهران یا کرمانشاه منتقل شود، آنجا اما نه از هلیکوپتر و نه از آمبولانس خبری بود، پدرش، او را سوار ماشین کرد و به سمت کرمانشاه راند: «ماشین ما بنزین نداشت، بین راه چندینبار برای گرفتن بنزین توقف کردیم، همه مسیر به هوش بودم و از درد به خود میپیچیدم، به بیمارستان امام حسین که رسیدیم دکتر جودکی، متخصص ارتوپد، من را معاینه کرد و به دلیل شدت آسیب نگذاشت به تهران منتقل شوم، گفت همین جا عملت میکنم. فردایش عملم کرد.» دنیا را یک هفته در بیمارستان بستری کردند، گفتند نخاعش آسیب دیده، او اما نمیداند آسیب نخاع درست به چه معنی است: «دکتر میگوید، امیدت به خدا باشد، من هر کاری از دستم بر میآمد انجام دادهام. نمیدانم چه شده؟ یک وقتهایی فکر میکنم اگر دیگر نتانم راه بروم، چه کار باید بکنم؟» دنیا اما نمیداند که دیگر نمیتواند راه برود، دیگر حس به پاهایش بر نمیگردد، اسم او حالا در لیست مصدومان قطع نخاعی است: «بعد از یک هفته من را مرخص کردند، من را به هتلی در کرمانشاه منتقل کردند، آخر در سرپل ذهاب ما جایی نداشتیم که برویم. خانه خودم و مادرم و خانواده همسرم، همه خراب شده است، دو روز در هتل بودیم، بعدش گفتند باید بروید برایمان میهمان میآید. من را به این مرکز آوردند، نتوانستم ماندن در این مرکز را تحمل کنم، برایم سخت بود. یک زن خیّری آمد و گفت بیایید خانه ما. خانهاش طبقه پنجم یک ساختمان بود. با بدبختی از پلهها من را بردند بالا. پسلرزه شدیدی که بعدش آمد، آنقدر مرا ترساند که همان شب من را به پایین منتقل کردند و شب تا صبح در اتاق نگهبانی ماندم. بعدش دوباره من را به این مرکز آوردند. اینجا برایم راحتتر است، حداقل یک طبقه بیشتر ندارد، دیگر نمیترسم.»
در این مدت همسرت سراغی ازت گرفته؟
نه، اصلا ندیدمش، یکبار برای معاینه به کرمانشاه آمد. شانهاش آسیب دیده، پلاتین برایش گذاشتهاند.
هنوز سرپل نرفتهای؟
نه. حتی یک عکس هم از زلزله ندیدهام. اصلا نمیخواهم ببینم. تا یک هفته بعد از زلزله، نه شب و نه روز نمیتانستم بخوابم. مدام صحنه حادثه جلوی چشمانم بود. الان بهترم اما از آینده میترسم. از اینکه دیگر نتانم راه بروم.
خانم حقپرستان، به میان حرفها میآید: «دنیا را غیراصولی از زیر آوار بیرون آوردند. اگر اصولی بود، شاید این مشکل برایش پیش نمیآمد، اما آنشب کسی نبود که بخواهد بیاید و او را درست از آوار خارج کند. از آن طرف، او را با ماشین معمولی به بیمارستان منتقل کردهاند و تمام مسیر، دستاندازها، آسیبش را بیشتر کرد.» چشمان مادر نگران است، نگران از سرنوشت دخترش: «از روز حادثه همینجا هستیم، اصلا نرفتیم شهرمان. الان برگردیم هیچ چیزی نداریم. اصلا نمیتانیم برگردیم.» سعید پسر 20ساله گلاویژ، سرپل ذهاب است و مادر از او خبری ندارد: «دنیا نمیتاند بنشیند، حالت خفگی بهش دست میدهد، تخت مخصوص میخواهد، یک روز در میان باید برایش فیزیوتراپی انجام شود تا عضلاتش تحلیل نرود.»
خواهر و برادر «پروین»، دو سمت ملحفه را گرفتهاند و خواهرشان را جابهجا میکنند، از یک پهلو به پهلوی دیگر. خواهر، توانایی تکانخوردن ندارد. تنها سرش پیداست و لبهایی که با دندان پایینی گزیده میشود از درد. دردی که در کمر و ستون مهرهها و سینههایش، میپیچد و رهایش نمیکند. پروین از اهالی روستای کوییک صیفوری است، پیراهن گلداری تنش است، هنوز برایش پیراهن مشکی نیاوردهاند، او عزادار است. برادر، عثمان نام دارد، عثمان شب حادثه در خوابگاهی دورتر از خانه روستاییشان بود که خبر را شنید. وقتی خودش را رساند، دید که خانه خودشان و خواهر بزرگش، با خاک یکسان شده و جیغهای مداوم پروین و همسایهها، در هوا پخش شده: «کشتههای روستاهای کوییک آنقدر زیاد بود که دیگر جسدها را نشُستند، همه را جمع کردند و در قبرهای شش تایی دفن کردند، الان نمیدانیم مردههایمان دقیقا کجا دفن شدهاند، تا روزی که من آنجا بودم، گفتند نزدیک به 130، 140نفر از مجموع روستاهای کوییک جانشان را از دست دادهاند.» و خواهر ادامه میدهد: «ما میهمان خانواده داییام بودیم، درست چند دقیقه قبل از زلزله، همه میگفتند و میخندیدند، بعد ما رفتیم سمت آبادیمان. همانجا بود که خانه لرزید و همه چیز خراب شد.» خواهر پروین میگوید، قبل از زلزله خانهشان نورانی شده و بعدش آوار ریخته. سمیرا، دختر 22ساله پروین، با پیراهن سیاه کردی، روی تخت کناری نشسته، او دوساعت زیر آوار بود تا نجاتش دادند: «من نزدیک خواهرم نشسته بودم. دلنیا خواهرم، خوابیده بود که زلزله آمد، آوار روی سرش ریخت و همانجا، جان داد. من خودم را روی برادرم سهیل انداخته بودم، همه چیز روی سرمان ریخت، دیوار و سقف و پنجره و یخچال و... نمیتانستم تنم را تکان بدهم، هیچ صدایی نمیآمد، برادرم از همان زیر گفت دادا چیه؟ گفتم چیزی نیست، تو بخواب. هر چقدر میگذشت، نفسکشیدن برایمان سخت میشد، اشهدم را خواندم. دوساعت بیشتر گذشت تا کسی آمد و نجاتمان داد.» سمیرا میداند مادر قطع نخاع شده، اما پروین خودش از بلایی که سرش آمده، بیخبر است.
پروین 38ساله، حال خوشی ندارد. آنشب، یوسف پسر 10سالهاش را بغل میگیرد و میخوابد. ابراهیم، شوهرش، کمی آنطرفتر، زودتر از بقیه خوابیده بود. سهیل، پسر بزرگتر صدایش میکند: «دای» و مادر پاسخی نمیدهد، میخواهد زودتر بخوابند، اما در همان گیرودار، زمین تکان خورد و خانه ریخت.
یکماه بعد از حادثه، صدای ناله شوهر هنوز در گوشش است: «همان موقع فهمیدم که جان داد.» پروین فارسی نمیداند: «هیچ چِشتِمان نما.» میگوید: «هیچ چیزمان در زلزله نماند. همه چیز خراب شد، سقف ریخت، دیوارها ریختند، شوهرم فوت کرد، دختر 20سالهام رفت. «دلنیا»پیشدانشگاهی بود، برای کنکور درس میخواند: «الان برگردیم بهمان چادر میدهند، چادر به چه دردمان میخورد.» پروین تا مدتها نمیدانست دختر و همسرش را از دست داده: «به من میگفتند بیمارستان بستری هستند، اما من میدانستم که مردهاند، اگر زنده بودند، یک زنگی به من میزدند. خیلی با هم خوش بودیم.» اشک، چشمانش را پُر میکند و صدایش را خشدار.
اهالی روستای کوییک صیفوری، دامدار و کشاورز بودند. گندم و جو و ذرت میکاشتند. یک عدهای هم در کارخانههای اطراف کارگری میکردند: «یوسف پسرم، در بغلم بود که آوار بر سرمان ریخت، فقط سرم از آوار بیرون بود، کمرم را اصلا نمیتانستم تکان بدهم، همه فکر کردند ما مردهایم، آوار را از روی پسرم برداشتم تا برود کمک بیاورد. یک خواهر و برادر همسایهمان بودند، آنها آمدند و من را بیرون آوردند.» اهالی روستا، پروین را از زیر آوار کشیده بودند و داخل پیکانی گذاشتند، او تمام مسیر روستا تا کرمانشاه را جیغ کشید و فریاد زد از درد. نباید تکانش میدادند و همین تکانخوردنها، آسیب جدی به نخاعش وارد کرد: «اول من را بردند بیمارستان شهدای سرپل ذهاب. دیگر بیهوش شده بودم، گفتند باید برویم کرمانشاه. راهها بسته بود.
آخر سر با هزار بدبختی به بیمارستان امام حسین رسیدیم، دکتر جودکی روز بعدش من را عمل کرد.» پروین 5روز را در بیمارستان گذراند و دو روز در هتل. بعد از آن به آسایشگاه سالمندان منتقلش کردند: «الان باید هر روز فیزیوتراپی کنم.»
به شما گفتند چه مشکلی پیدا کردهای؟
گفتند نخاعم آسیب دیده.
چشمهای «سمیرا» از اشک پر و خالی میشود، به آنها گفتهاند مرخصاند، اما جایی ندارند بروند: «اینجا حداقل آب گرم هست، دستشویی و حمام هست.» سمیرا با خالهاش در این مرکز ماندهاند، برادرانش درهمان روستای کوییک صیفوری، با مادربزرگشان زندگی میکنند و انتظار مادر و خواهر را میکشند: «هفته پیش رفتم روستا. آنقدر ناراحت بودم که به من گفتند فعلا نیا. برو پیش مادرت.» کابوسهای بعد از زلزله، سمیرا را رها نمیکند، او هم مثل دنیا و مادرش، هر شب خواب میبیند، خوابِ آواری که بر سرش ریخته و آدمهایی که در تاریکی و تنهایی
دنبالش میکنند.
هاجر روی تخت کناری دراز کشیده، کمی مینشیند، دستوپاهایش شکسته. از آن زلزلهزدههایی است که حتی قبل از حادثه، کسی را نداشته و حالا تنهاتر شده. گریه میکند. توان حرفزدن ندارد. پرستار میگوید، هاجر قبلا یکبار سکته کرده و فعلا کسی سراغش نیامده. آنطرفتر، زن دیگری خوابیده. دستوپاهایش شکسته. همسرش در بیمارستان دیگری بستری است به دلیل شکستن لگن. زلزله، خواهر همسر و دخترخالهاش را کشته. آنها میهمانشان بودند.
خانم حقپرستان که مدیر این مرکز است، مسئول نگهداری از این افراد شده، او میگوید در کنار دنیا و پروین دختر 13سالهای به نام هانیه هم قطع نخاع شده اما هنوز از بیمارستان طالقانی کرمانشاه به این مرکز منتقل نشده و قرار است به زودی به همین مرکز آورده شود. او میگوید، هانیه از زیر آوار سالم نجات پیدا کرده اما وقتی متوجه شد برادرش زیر آوار است، برای نجاتش به خانه خرابشده برمیگردد که همانجا بشدت به زمین میخورد و دچار آسیب نخاعی میشود.
بهزیستی از تمام معلولان زلزله حمایت میکند
تعداد آنهایی که در زلزله کرمانشاه، دچار معلولیت شدهاند، بنا بر اعلام رئیس سازمان بهزیستی کشور، 118نفر هستند. از میان این افراد، 18نفر دچار ضایعات نخاعی شده بودند که دونفرشان همان روزهای اول به دلیل شدت آسیب، جان باختند و حالا 16نفر ماندهاند که پزشکان آسیبشان را قطع نخاع تشخیص دادند. حالا براساس آنچه امید قادری، مدیرکل بهزیستی کرمانشاه به خبرنگار «شهروند» میگوید، تعدادی از این 16نفر قطعنخاع شده، در بیمارستانهای کرمانشاه و سرپل ذهاب به سر میبرند: «از میان این افراد، یک کودک 12، 13سالهای هست که در کنار سایر قطع نخاعیها در مرکز سالمندان بهزیستی کرمانشاه نگهداری میشود، الان این افراد همراه با خانوادههایشان در مرکز ما زندگی میکنند. تاکنون 11نفر در این مرکز نگهداری شدهاند که تعداد زیادی از آنها مرخص شده یا به مکانهای دیگری منتقل شدهاند.» به گفته او، حمایت از افرادی که بعد از زلزله دچار معلولیت شدهاند، بهطور کامل با بهزیستی است: «قرار است برای اسکان موقت این افراد، کانکسهایی در اختیارشان قرار گیرد، البته تعداد زیادی از این کانکسها از سوی خیّران تأمین شده است.» قادری میگوید؛ کانکس براساس اولویتها داده میشود، افرادی که دچار معلولیت شدهاند، در این اولویت قرار دارند، چراکه برای این معلولان زندگی در چادر خیلی سخت است.