| داود نجفی| پدرم هر روز به من و برادرام صدتومان پول توجیبی میداد، ولی با پولش فقط میشد دوتا شکلات یا یک آدامس خرید. همان صدتومان را هم هر روز تهدید میکرد اگر بفهمد ولخرجی کردیم، قطعش میکند. اگر میخواستم ساندویچ بخرم، به جای بقیه پول باید کل ظرفهای مغازه ساندویچی را میشستم تا یک فلافل به من بدهد. بعد هم که به خانه میآمدم، مادرم سریع میفهمید که سیر هستم و به پدرم میگفت. پدرم که گمان میکرد من پولی دارم و از او پنهان کردهام، مادرم را مامور کرد تا ته ماجرا را دربیاورد. مادرم طوری کتکم زد که ته ماجرا بالا آمد. پدر به همان یک ساندویچ من هم نظر داشت و قرار شد هر روز نصف ساندویچم را بهعنوان عوارض خروج به خانه بیاورم، وگرنه پول توجیبیام را قطع میکند. به صورت داوطلبی از پول توجیبی انصراف دادم. پدر گفت: «نگفتم تو پول داری» خندهام گرفت. گفت: «بیا دیدی اگه نداشتی نمیخندیدی» گفتم: «وقتی میخندم سوزشم کمتر میشه.»