شماره ۱۲۹۱ | ۱۳۹۶ دوشنبه ۲۰ آذر
صفحه را ببند
به همین سادگی!

شهاب نبوی طنزنویس

از آن روزهایی بود که اصلا حس‌وحال کارکردن نداشتم. البته فقط آن روز نبود، معمولا این احساس را هر روز داشتم، اما آن روز کمی بیشتر بود. به مامانم گفته بودم، هروقت دچار همچین حسی شدم، در اتاق را باز کند و هرچه به دهانش می‌آید، بارم کند. مامان هم که معمولا زیادی در قالب نقشش فرو می‌رفت، وقتی می‌آمد تا دودمانم را به باد نمی‌داد و همه بدبختی‌هایش ازجمله ردکردن خواستگار میلیونرش و ازدواج با پدرم و اختلافاتش با عمه‌هایم و پانگرفتن بچه خواهرم را به تن لش من نسبت نمی‌داد، ولم نمی‌کرد. از ترس همین‌ها، قبل از این‌که سروکله‌اش پیدا شود، حاضر شدم و بیرون ‌زدم. به آژانس که رسیدم، خانم رمضانی رزروشن آژانس صدایم کرد و گفت: «کد چهل، دیروز شاکی داشتی. انگار ازشون زیادی پول گرفته بودی.» گفتم: «زیادی نبود. خیلی‌‌ معطلم کردند. پسره می‌خواست دوست‌دخترش رو قانع کنه که با هیچ‌کس دیگه‌ای رابطه نداره، هی به من می‌گفت بچرخم.» بعد از چند دقیقه خانم رمضانی آدرس را بهم داد تا بروم. مسافرهای امروزم هم دختر و پسرجوانی بودند که از داخل حیاط صدای قهقهه و قربان صدقه رفتن‌شان می‌آمد‌‌. بدون این‌که سلام و علیکی کنند، توی ماشین نشستند. پرسیدم «کجا برم؟» پسره گفت: «فعلا حرکت کنید، بهتون می‌گم.» دختره به پسره گفت: «بهرام، می‌دونی من تورو چِگَدر دوشت دالم؟» بهرام که انگار رویش نمی‌شد جلوی من به همان زبان عجیب و غریب جواب نامزدش را بدهد، گفت: «چه‌قدر سانازم؟» ساناز گفت: «اندازه کل این ماسینا که دالن توی خیابون ورجه وورجه می‌تونند.» بهرام گفت: «قربونت برم من عشقم.» اما ساناز ناراحت شد و گفت: «سِلا با من بَِسه‌گونه حَلف نمی‌دنی؟ دیگه دوشت ندالم. اصلا گَهلم باهات.» به این‌جای کار که رسید، بهرام یک نگاه مظلومانه از توی آینه به من کرد. تابلو بود دارد با نگاهش می‌گوید: «داداش شرمنده. ولی مجبورم مجبور...» بعد هم به همان زبان چندش‌آور شروع به صحبت‌کردن با ساناز کرد. درست نمی‌فهمیدم چه می‌گویند؛ اما از لابه‌لای این واژه‌های جدید و عجیب و غریب فهمیدم دارند برای خرید کادوی ماه‌گرد عقدکنان‌شان می‌روند بیرون. ساناز پالتوی پوست می‌خواست و بهرام که ظاهرا دیشب آخر وقت قولش را داده بود، الان زده بود زیرش و می‌خواست با یک شلوار سروته قضیه را هم بیاورد. هرچه بحث بالا می‌گرفت، آن ادبیات مشمئز‌کننده کمرنگ‌تر می‌شد و بیشتر می‌فهمیدم چه می‌گویند. از الکی چرخیدن خسته شدم و جفت پا رفتم وسط بحث‌شان و گفتم: «ببخشید، می‌شه بگید کجا ببرم‌تون؟» ساناز گفت: «آقا، برو سمت تهرانپارس.» بهرام گفت: «نه آقا. برو سمت چیتگر.» خواستم خوش‌مزگی کنم، در جوابشان گفتم: «والا یکی‌تون می‌خواد بره منتها الیه شرق، یکی‌تون منتها الیه غرب. اگه موافق باشید می‌برمتون سمت مرکز شهر؛ مثلا میدون ولی‌عصر که نه سیخ بسوزه، نه کباب.» بعد هم غش‌غش خندیدم تا مثلا فضا را عوض کنم. دختره گفت: «بیا، تحویل بگیر. فقط مونده بود راننده آژانس بهمون بخنده. ببین چه‌قدر من‌ رو پست و ذلیل کردی. اون از ننت و آبجی‌هات. اینم از این.» گفتم: «خانم یه‌جوری می‌گی راننده آژانس داره می‌خنده، انگار راننده آژانس جزو آدمیزاد نیست و حق نداره بخنده.» دختره گفت: «بیا، مثل آبجی‌جونت چه زبونی هم داره. ایشالله مار زبون جفت‌شون رو بزنه.» خواستم بگویم مار زبان خودت را بزند که شوهرش گفت: «آقا، خواهشا حرف نزن. هر جنبنده‌ای، از سگ و گربه و گاو و گوسفند، تا شما ایشون رو یاد خونواده من می‌ندازه.» گفتم: «دمت گرم، اول که زنت حق خندیدن رو از ما گرفت‌. بعدشم خودت من و گاو و گوسفند رو به هم پیوند دادی. لااقل به فکر ما نیستی، فکر خوار، مادر خودت باش.» دختره زد زیر خنده و گفت: «الحق که مثال خوبی زدی بهرام. راضی‌ام ازت. همه این جک و جونورا که گفتی من رو یاد فک و فامیلت می‌ندازند.» بهرام که قاطی کرده بود، گفت: «تقصیر منه که خر شدم و گرفتمت. تو همونی هستی که می‌گفتی باهات توی چادرم زندگی می‌کنم.‌ حالا خانم هرماه کادو می‌خواد، اونم نه هر کادویی...» ساناز گفت: « آره، آره. خوب شد گفتی. توام همونی که می‌گفتی پول چیه؟ دنیا رو به پات می‌ریزم...» زدم کنار و پیاده شدم‌. سیگاری روشن کردم و گفتم: «هروقت تصمیم گرفتید کجا برید، صدام کنید. فقط پول معطلی منم در نظر بگیرید.» سیگارم هنوز تمام نشده بود که صدایم کردند و گفتند: «بریم دادگاه خانواده.» به همین سادگی همه چیز تمام شد.


تعداد بازدید :  648